Latest Entries »

http://razdar.files.wordpress.com/2010/03/mihan-namehe-orod-bozorg1.jpg

نام کتاب : میهن نامه ی ارد بزرگ
نوشته : مسعود اسپنتمان
فرمت : پی دی اف
حجم : 873 کیلوبایت

از آدرس زیر کتاب را دانلود کنید
https://greatorod.files.wordpress.com/2010/03/mihan-namehe-orod-bozorg1.pdf

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

اُرُد بزرگ میگوید: آگاهی تنها راه رسیدن به آزادی است. آزادی و آزادگی خواست همیشگی ایرانیان بوده است

که آزاد، زادم، نه من بنده ام / یکی بنده ی آفریننده ام (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

«آزادی» از آن دسته واژگان است که به شَوَند گستردگی مینه ی آن، در دبستان های گوناگون اندیشه، چم آوری های گوناگون به خود پذیرفته است. منتسکیو آزادی فلسفی را باورمندی انسان به توانایی در انجام آنچه اراده اش خواهان آن است، میداند. روسو نیز میگوید: «پیروی از میل یک فرد بردگی است، و فرمانبرداری از قانونی که خود برپا کرده ایم، آزادی است»؛ و نیچه بر می آشوبد که نه هر قانونی. زیرا پیروی از قانون برساخته ی به دست بردگان، ابر انسان را برده میسازد. «آنارشیست» ها آزادی را توانایی کنشگری بدون بودِش دولت میدانند. «اصالت وجود گرا» ها، آن را در توانایی بیکرانه ی اندیشیدن و خودآفرینی میبینند. «مارکسیست» ها نیز نابودی طبقات را پیام آور آزادی میدانند. در این میان، هگل، آزادی را با فرآیند عقلانی شدن کارهای آدمی یکسان می انگارد. به دیده ی او روح قومی و روح جهانی از زمانی که از خاور و با امپراتوری هخامنشی آغاز شد و سپس رو به باختر گذاشت فرآیند عقلانی شدن خویش را بَوَنده کرد، چونانکه در باختر زمین آزادی را برای اروپاییان به ارمغان آورد.

یگانه همسانی که میان دیدگاه های گوناگون اندیشمندان باختری درباره ی آزادی میتوان یافت؛ گزاره ی به بند کشیده شدن آزادی میباشد که همه، آن را شدنی میدانند. منتسکیو همچون هگل جغرافیا را کارکُنِش ویژه ای در به بند کشیدن آزادی میدانند و خاوریان را از این دید که زیستگاه شان پرورشگاه مناسبی برای خوی آزادمنشی نیست کوچک میشمارد! روسو همچون ارسطو خودکامگی را دشمن آزادی خوانده و نیچه «اراده ی همگانی بردگان» را دشمن آزادی میداند. آنارشیست ها دولت را، مارکسیستها شیوه های تولید کدیوری را، و تامس هابز هرج و مرج را در به بند کشیدن آزادی خلندگذار میداند. اما به وارون دیدمانهایی که برشمردیم، از دیدگاه روانشناسان تحلیلی چون گوستاو یونگ، انسان با آزادی بَوَنده هزاران سال فاصله دارد. یونگ آزادی و آزاد اندیشی را فرآورده ی ذهن خودآگاه آدمی میداند اما بر این باور است که چندهزاره تلاش خودآگاه آدمی در زیستن عقلانی در برابر صدها هزار سال زیست ناخودآگاه انسان در گیتی، رنگ میبازد. از این رو انسان همچنان در چیرگی ناخودآگاه خویش است و با گزینش آگاهانه و آزادانه، فاصله ای بسیار دارد.

اما آزادی و آزادگی از دیدگاه ایرانیان با همه ی آنچه تا کنون گفتیم جداسر است؛ زیرا همانگونه که از آنان چشم داریم، ایرانیان درباره ی آزادی نیز اخلاقی می اندیشند. همانگونه که پیش از این نیز گفته شد؛ در اندیشه ی ایرانیان، نیکی با آگاهی همتراز است و بدی با ناآگاهی. اشو زرتشت در یکی از جاودانه ترین سَروده های خویش در گاتاها میفرماید: میان دو راه نیکی و بدی، بیگمان «دانا»، «نیکی» را بر میگزیند و «نادان»، «بدی» را. پیرو این گفتار ایرانیان، اندیشه ای را آگاه و آزاد میدانند که توانایی آن را داشته باشد تا در یورش آلودگی های اهریمنی، خویشتن را پالوده سازد و از این راه به آگاهی و آزادی ناب برسد.  همانگونه که تاریکی زاده ی اهریمن است؛ همانگونه نیز ناآگاهی با تاریکی نمادگذاری میشود. و این تاریکی اندیشه که به گواه ایرانیان حالتی اهریمنی دارد، تنها زمانی به روشنی و آگاهی «خردهرویسپ»(1) اهورایی میپیوندد، که نیکی را برگزیند. در این میان، تنها کسانی توانایی گزینش نیکی را دارند که اندیشه ای آزاد و آگاه داشته باشند و کسانی آزادند که نیکی را بر میگزینند. چه آنان که در چیرگی ناخودآگاه کهن خویش به سر میبرند، ناآزادانه آنچه را برمیگزینند که نیکی در آن نیست(2)، چه بسا حتا اگر در چیرگی کهن الگوهای نیک، کنشی نیکو انجام دهند، کنش نیک آنها از آنجا که با آزادی و آگاهی گزیده نشده است، ارزشی آنچنانی نخواهد داشت. از این روست که زرتشت با آیینهای کهن و با سنتهایی که نامتناسب با روزگار اند میستیزد؛ حتا به بهای دشمنی با کَرَپَن ها و کَوی ها، قدرتمندترین روحانیون زمانه. زرتشت با نادرست خواندن هوم خواری و خلسه ی همگانی اش، بر همه ی سنتهایی که بر نیکی نمی افزایند، میتازد. نکته اینجاست که ایرانیان فلسفه ی اندیشه ی خویش را بر پایه ی ساختار فردی آدمی برپا کرده اند و نه همانند هگل بر روح قومی و یا همچون مارکس بر پایه ی اقتصاد. ایرانیان، میدانند که زیستگاه آدمی، قانون ها و نیروهایش را بر او تحمیل میکند. بر این نکته نیز آگاهند که اقتصاد، روح قومی، کهن الگوی گروهی و یا جغرافیا، آزادی گزینش آدمیان را از دستان او میستاند و او را برده ی خویش میکند. اما دانستن این همه سبب نمیشود که خویشکاری خویش را در گزینش هر دم نیکی از یاد ببرند. پس تا اینجا دانستیم، همانگونه که اُرُد میگوید آگاهی تنها راه رسیدن به آزادی است؛ که البته روشن است منظور اُرُد از آگاهی، حکمت و روشن بینی ایرانی است و نه پر کردن مغز از ریز و درشت دانشهایی که از لذت اندیشه فرآورده شده اما نیروی آرامش بخشیدن به آدمی را ندارد و چه بسا به پسرفت روانی او می انجامد.

ایرانی، آزادی را در پیوستگی با منش انسان میبیند. چه هر آنکس که از دلبستگی ها برهد، مزه ی شیرین آزادی را میچشد.(3) چنانچه رستم در راه آزادی میهن، پای بر دلبستگیها میگذارد و فرزند خویش را میکشد:

همان از پی شاه فرزند را / بکشتم دلیر خردمند را

که گُردی چو سُهراب دیگر نبود / به جنگ و به مردی و رزم آزمود

یا سیاوش که در راه پیمان بانی و گزینش نیکی و آزادی، آگاهانه از میهن خویش نیز میبُرَد:

شوم کشوری جویم اندر جهان / که نامم ز کاووس گردد نهان

و یا بهرام فرزند گودرز که در نامخواهی و آزادگی، خویشتن را فنا میسازد.

در اندیشه ی ایرانی، آزادی ناب و ایده آل، تنها هنگامی برپا خواهد شد که آگاهی ناب بودِش داشته باشد؛ و آگاهی ناب بی گزینش آزادانه ی نیکی ناب روی نخواهد داد. اما گزاره هایی که تعریف کردیم همگی گزاره هایی فردی بودند. آزادی فردی، آگاهی فردی، نیکی فردی؛ اما انسان از آغاز باشندگی، هستیوری گروه زی بوده است. بایسته است تا این گزاره ها را برای گروه نیز شناسا کنیم. در این راه با وام گرفتن از مینه های «اخلاق والاتباران» و «اخلاق بندگان» از فلسفه ی نیچه و با دگرگون ساختن اخلاقی این مفاهیم به «اخلاق نیکان» و «اخلاق بدان»(4) میکوشیم تا در رویارویی با فلسفه ی تاریخ هگلیستی، به روح قومی ایران که سرشار از آزادی ناب است دست یابیم.

بر اساس فلسفه ی ایرانی، هگل به نادرستی میپندارد که فرآیند عقلی شدن و آزادی با فرگشت هاژمان آدمیان به بوندگی رسیده است. از روزی که عقل و خرد باختر به شوند رویارویی با بدیهای فرودستانه و «اخلاق بدان» به پستی و ناخودآگاه پیشِگی گرایش یافته است. جهان هرگز روی آزادی به خود ندیده است. به گفته ی دیگر فرآیند عقلانی شدن و آزادی جهان در فراشُد خویش هنگامی فرگشت می یابد که روح قومی چیره بر جهان رویکردی اخلاق مدارانه داشته باشد.(5) مردمان کنونی جهان، آگاه تر و آزاد تر و نیک تر از نیاکان درگذشته ی خویش نیستند، و به برآیند روشن تری از نیکی، آگاهی و آزادی نرسیده اند؛ اما همچون گذشته نیز، توانایی بدی کردن را ندارند. چرا که مسیحیت به عنوان روح چیره بر جهان امروز، گرچه بر ناتوانی خویش در والایش اخلاقی انسان آگاه است؛ اما برای پالودن جهان از بدی نیز بیکار ننشسته و نیرنگی به کار برده است. نیرنگ مسیحیت به تحلیل بردن نیروی گزینش روانی آدمیان است. انسان کنونی بهتر از نیاکان خویش نیست، اما بدتر هم نیست. از این رو بهتر نیست، که به وارون نیاکان، توانایی گزینش و انجام نیکی، آگاهی و آزادی و مسئولیت را ندارد. اما بدتر هم نیست چرا که توانایی بدی کردن را از او گرفته اند. انسان امروزه گربه ایست که چنگال و دندان ندارد، به همین شوند همگان میپندارند که این گربه ی مومن و دموکرات محض رضای خدا موش نمیگیرد؛ اما تاریخ سده ی کنونی نشان داد که او چنانچه چنگال و دندان بیابد، مهربانی را کنار میگذارد و به هیتلرها و استالینها دگردیسه میشود.

ایرانیان در تاریخ دراز خویش نه همانند خاوریان در چیرگی طبیعت شگفت انگیز خاور گزینشگری شان را از کف داده اند، و نه همچون باختریان در چیرگی بر طبیعت اندیشه ی خویش را بیمارگونه بر تن و روان و طبیعت گسترانده اند. ایرانیان میانه گزیده اند؛ آزادی از دید آنها اگر از راه راستی بکیبَد، بندگی تن را در پی خواهد داشت. اما آنان نه تن را برده وارانه به کار گماشته اند و نه اندیشه را. بلکه آنچه بهتر است آن را برگزیده اند. در خاور و باختر، یکی از دو گزینه ی تن یا اندیشه در بند است؛

و شاید تنها در ایران است که بتوان نشست بر لب جویی و گذر عمر را تماشا کرد.

………………………………………………………………………………………………………………………………… (1) خرد همه چیز دادن؛ آگاهی و روشنی مطلق؛ مینوی تمثیل شده به خورشید

(2) اُرُد میگوید: هر دم شدنی است که انسان به خوی ددمنشانه اش بازگردد. در چیرگی کهن الگوها نیز انسان میل دارد با الگوهایی از دوران ددگونگی کهن خویش هم بسامد شود. گرچه همآوایی با کهن الگوهای نیک همسان با آنچه در اسطوره های ایرانی بسیار یافت میشود، گزینشی نیکو است. اما تنها آن دسته از انسانها به بهترین کهن الگو دست خواهند یافت که با خرد روشن و با آزادی گزینش کنند.

(3) غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

در روزگار پس از اسلام، عرفان ایرانی، پرچم دار آزاد اندیشی ایرانی میشود. ریشه ی عرفان راستین ایران را میتوان در شاهنامه یافت. پهلوانان ایرانی همگی عارفانی آزاد اندیش هستند که به تعلقات پشت پا زده اند اما جهان را نیز دوست میدارند. در دوران پس از اسلام که ایران رنگ بزرگی به خود ندید، عرفان ایرانی در آمیزش با اندیشه های مسیحی و بودایی و با نگاهی به ویرانه سرایی که از ایران برجای مانده بود، در رویکردی نو، وابستگی به گیتی را نیز از گونه ی تعلقاتی که باید بدانها پشت پا زد میشمارد

(4) نیچه اخلاق را ابزاری در دست بردگان برای چیرگی بر والاتباران میداند. گرچه منظور او اخلاق مسیحی است که با اخلاق مطلق و ناب ایرانی همستار است.

(5) تنها گونه ای از اخلاق مداری میتواند آدمی را آزاد سازد که ابزار آگاهی را در شناخت هستندگی و نیکمندی هر روزه در روند اندازد؛ وگرنه سامانه های اخلاقی چون سامانه ی مسیحیت نه تنها آزادی به ارمغان نمی آورد، بلکه بندگی و بردگی آسمانی و زمینی را در پی خواهد آورد.

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

اُرُد بزرگ میگوید: نوروز ایرانیان ، فرخنده جشن زمین و آدمیان است و چه روزی زیباتر از این؟ شادی را به یکدیگر هدیه دادن شیره نوروز باستانی ایرانیان است

به جمشید بر، گوهر افشاندند / مر آن روز را “روز نو” خواندند

سر سال نو هرمز فرودین / بر آسود از رنج تن، دل ز کین

بزرگان به شادی بیاراستند / می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار / به ما ماند از آن خسروان یادگار (فردوسی بزرگ)

به باور پارسیان در این روز جهان هستی یافت و آفرینش آغاز گردید (ابوریحان بیرونی)

گویند که در این روز به فرمان یزدان آفتاب از سر برج بره برفت و تاریکی از روشنایی جدا گشت و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد بر تاریخ جهان را (نوروزنامه- خیام)

نوروز، فرخنده جشن زمین و آسمان و آدمیان است. در این روز آسمانیان با زمین و باشندگانش دیداری تازه میکنند، و زمین همراه با آمدن مهمانان آسمانی، خویشتن را نوزایی میکند، و چه روزی از این روز برای ارمغان دادن شادی بهتر؟ در جشن نوروز سه نمود ستاره شناسی، آیینی و میهنی برجسته اند. از دیدگاه ستاره شناسی، این روز برابر است با هنگامی که خورشید بر روی مدار استوا جای میگیرد و روز و شب برابر است، روزی که طبیعت از خواب زمستانی بیدار میشود و زندگی نو آغاز میکند. در نوروز است که پیروزی نیکی و روشنایی بر تاریکی و بدی در چهره ی نمادین رخ میدهد.  روزی که آفرینش در زیباترین چهره خود آشکار میشود. انسان کهن میکوشید تا با بازسازی آنچه خدایان در آغاز آفرینش انجام داده بودند، خویشتن را با خدایان و پهلوانان و افسانه های خویش یگانه سازد و با بزرگ پنداری خویش روبروی ترسی که از ناچیزی خود در برابر نیروهای طبیعی داشت به ریشه ی خدایی خود بازگردد. به گمان انسان کهن، آنچه در “مِه جهان (گیتی- هستی)” رخ میداد، در “کِه جهان (جهان آدمیان)” نیز رخ میداد. او همه ی پدیده های جهان را دارای جان و روان می انگاشت و آنچه او را به ستایش و نیایش وا میداشت روان و جان جهان بود. بازگشت روانی انسان به خدایی خویش همراه با آیینهای ویژه ای انجام میپذیرفت که بسیاری از آنها در ایران کنونی هنوز انجام میشود، آیینهایی همچون:

1.      پاکسازی خویشتن و پیرامون و رفتن به سر مزار مردگان:

بر اساس باور ایرانیان کهن، فروهرهای نیاکان به هنگام گاهنبار هَمَسپَتمَدَم یعنی 5 روز آخر سال به زمین فرود می آیند و از همین روست که گیاه میروید و شکوفه و گل و برگ پدیدار میشود. در این روزها فرورها در شادی و خوشی خانواده انباز میشوند و مدت ده روز مهمان خانواده خود هستند.

«فرَوَشی های نیکِ توانایِ پاکِ اَشَونان را میستاییم که هنگام “هَمَسپتمدم” از آرامگاه های خویش به بیرون شتابند و ده شب پیاپی برای آگاهی یافتن در زمین به سر برند (بند49- فروردین یشت- جلیل دوستخواه)»    آنان هیچگاه خانواده ی خود را فراموش نمیکنند و علاوه بر آنکه هرگاه فراخوانده شوند به یاری خانواده میشتابند، سالی یکبار نیز گروهی بر زمین می آیند. در این روزها باید خانه پاک باشد. در خانه و خاندان آشتی پابرجا باشد و از این رو همه افراد خانواده در هنگام نوروز باید در آشتی و آرامش باشند، زیرا اگر چنین نباشد و خانه پر از اندوه و غم باشد، مهمانان آسمانی دیری در آن خانه نمیپایند و ناخشنود از خاندان میروند و برکت از خانواده بریده میشود.

2.      به راه افتادن دسته هایی با سیماچه های سیاه چون آیین حاجی فیروز:

نوروز جشن گیهانی زایش انسان است. در این زایش هر چه شمار مردمان افزایش گیرد، نیروی اورمزدی بیشتر خواهد گشت و نیروی اهریمن شکست خواهد یافت. از این رو یاران اهریمن در پیکره های گوناگون، با چهره های ناطبیعی و ترس آور خود برای جنگ و ستیز و برای جلوگیری از زایش مردمان به روی زمین می آیند. در این جنگ انسان از پشتیبانی اورمزد و فروهرهای پدران برخوردار است و در پسین روزهای سال در هَمَسپَتمَدَم گاه، نیروهای اهریمن به چهره ی جانوران شگفت آفریده، اژدهاهای بزرگ، دیوان شاخدار و غولان پدیدار میشوند و در برابر آنها فروهرهای پدران و قهرمانان میهنی پدیدار میشوند. جشنواره “نیماسپ”(1) که هنوز در برخی از شهرها و روستاهای ایرانی روایی دارد بازمانده ی جشنهای کهن ایرانیان درباره ی این نبرد کیهانی است.

3.      پدید آمدن نبردهای پهلوانانه چون کشتی و بازیهایی چون خروس جنگی:

برگزاری مسابقه های ورزشی همگانی در گذرگاه های شهری و روستایی، از آیین‌هایی است که در برخی      از کشورها هنگام نوروز برگزار می‌شود. در ترکمنستان، مردان و زنان ترکمن، بازیها و سرگرمی‌های ویژه‌ای چون سوارکاری و کشتی، پرش برای گرفتن دستمال از بلندی و شترنج برگزار می‌کنند. برپایی خروس جنگی وشاخ زنی ‌قوچها از دیگر آیینهایی است که در ترکمنستان برگزار می‌شود. در استان‌های شمالی افغانستان نیز بازی بُزکشی در نوروز برگزار می‌شود.

ایرانیان باستان از نوروز به عنوان “ناوا سرِدا” یعنی سال نو یاد می‌کردند. چنین به دیده می آید که جشن فروردین جشن دینی ایرانیان شمالی بوده است که گاهواره ی آیین زرتشت است و آیینهای اوستایی در آنجا بیشتر روایی داشته است. اما ایرانیان جنوبی یعنی هخامنشیان جشن نخستین روز سال را در مهرماه میگرفتند و آن را فغکان مینامیدند. واژه ی “سال” برگرفته از واژه ی sareda ایرانی کهن در چم سرد است و از این روز آغاز آن در آغاز فصل سرد یعنی مهرماه بوده است. به همین شَوَند است که نوروز در گویشهای میانه ی ایرانی “نوسرد” و در ارمنی “نَوَسرد” گفته میشود. گویا در زمان ساسانیان که خود جنوبی ولی به سنتهای شمالی و اوستایی بیشتر علاقه داشتند، جشن دیدنی فروردین در پاره ی جنوبی ایران زمین بزرگ روایی و شکوه یافت. مردمان ایرانی آسیای میانه نیز در زمان سغدیان و خوارزمشاهیان، نوروز را “نوسارد” و “نوسارجی” به معنای سال نو می‌نامیدند.

کوروش بزرگ،  نوروز را در سال ۵۳۸ پیش از زایش مسیح، جشن میهنی خواند. دیگر شاهان هخامنشی نیز در این روز در تالار آپادانا بار همگانی میدادند. نمایندگان کشورهای خارجی، استادان، گروه های گوناگون، به پیشگاه شاه بار می یافتند، پیشکش میدادند و ارمغان میگرفتند. داریوش بزرگ در نوروز هر سال به پرستشگاه بابل میرفت و دست ایزد بابلی را میگرفت. شاهان ساسانی نیز نوروز را با شکوه فراوان جشن میگرفتند. برگزاری نوروز در این دوران دست کم شش روز به درازا می‌کشید و به دو دوره ی “نوروز کوچک” و “نوروز بزرگ” بخش می‌شد. نوروز کوچک یا نوروز همگانی پنج روز بود و از یکم تا پنجم فروردین گرامی داشته می‌شد و روز ششم فروردین – خردادروز- جشن نوروز بزرگ یا نوروز ویژگان برپا می‌شد.  در هر یک از روزهای نوروز همگانی، طبقه‌ای از طبقات مردم – دهقانان، موبدان، رزمیاران، پیشه‌وران و نژادگان- به دیدار شاه می‌آمدند و شاه به سخنان آنها گوش می‌داد و برای گره آن چاره ای می اندیشید و دستوری میداد. در روز ششم، تنها نزدیکان شاه به پیشگاه وی می‌آمدند. از آیینهای نوروز یکی این بود که پادشاه با جامه ی ابریشمی در بارگاه مینشست و موبدان موبد با سینی بزرگی که در آن نان و سبزی، شراب، انگشتر، شمشیر، دوات و خامه و … بود با اسب و باز به پیش شاه میرفت و شادباش میگفت: “شاها به جشن فروردین به ماه فروردین، آزادی گزین بر داد و دین کیان، سروش آورد تو را دانایی و بینایی و کاردانی، دیر زیوی با خوی هژبر، شاد باش به تخت زرین، انوشه خور به جام جمشید و آیین نیاکان، در همت بلند باش، نیکوکاری و داد و راستی نگاه دار، سرت سبز و جوان چون خوید، اسبت کامکار و پیروز به جنگ، تیغت روشن و کاری به دشمن، بازت گیرا و خجسته به شکار، کارت راست چون تیر، سرایت آباد و زندگی بسیار باد”

همچنین، اردشیر بابکان بنیان گذار سلسله ساسانیان، در سال 230 زایش مسیح از دولت روم خواست تا نوروز را در این کشور رسمی بشناسند. این درخواست را سنای روم پذیرفت و نوروز در روم به Lupercal معروف شد.

پس از چیرگی تازیان نیز در برخی زمانها جشن نوروز با شکوه برگزار میشد. عمر بن عبدالعزیز خلیفه اموی و معتضد عباسی در این روز به پیروی از سنت ساسانیان لباس زربفت میپوشیدند و بر تخت مینشستند. همچنان با روی کار آمدن سلسله‌های سامانیان و آل بویه جشن نوروز با گستردگی بیشتری برگزار ‌شد. نوروز در زمان صفویه نیز برگزار می‌شد. در سال 1597، شاه عباس صفوی آیین نوروز را در کاخ نقش جهان اصفهان برگزار نمود. اکبرشاه نیز در هندوستان در سال 1584 نه تنها جشن نوروز و مهرگان را با شکوه هرچه بیشتر جشن گرفت و گاهنامه ی ایرانی با نام های فروردین، اردیبهشت را جانشین نام ماههای اسلامی کرد. پادشاهان عثمانی نیز نوروز را جشن میگرفتند.

جشن نوروز از خاور تا پاکستان، بنگلادش، مغولستان و ترکستان چین، بوتان، نپال، تبت ، و از باختر تا مصر و زنگبار و سودان و از شمال تا قزاقستان، تاتارستان، سراسر قفقاز تا آستراخان، آسیای کوچک و بالکان رفت. امروزه جشن‌هایی مشابه جشن نوروز در چین و مصر برگزار می‌شود. در تاریخ ۳۰ مارس ۲۰۰۹ (10 فروردین 1388)، پارلمان فدرال کانادا، نخستین روز بهار هر سال را با سرنام نوروز (Nowruz Day)، جشن میهنی ایرانیان و بسیاری اقوام دیگر نامگذاری کرد. در تاریخ 24 فوریه 2010 سازمان ملل متحد با تصويب يک قطعنامه در جایگاه سازمان در نيويورک، جشن نوروز را با سرنام “روز بين المللي نوروز و فرهنگ آشتی در جهان” رسمی کرد.

نوروز ستیزندگانی نیز دارد، آنان که اندیشه های میهنی را همستار با سودمندیهای خود میپندارند. امام محمد غزالی در کیمیای سعادت سفارش میکند که: ایرانیان جشن نوروز و سده را نگیرند!  چراغانی نکنند! جامه ی نو نپوشند! حتا سوگواری کنند تا آیین مجوس از میان برود!  حکومت کمونیستی شوروی نیز برای سالها تا زمان گورباچف از برگزاری نوروز در تاجیکستان، ترکمنستان و قرقیزستان جلوگیری میکرد؛ با این حال مردم این کشورها با هزار ترفند آیین نوروز را برگزار میکردند. در زمان چیرگی طالبان بر افغانستان همچنین مردم حق برگزاری جشن نوروز را نداشتند.

………………………………………………………………………………………………………………………

(1)   جانوری اسطوره ای که بر و سینه ی آدمی و سر و پای اسب دارد

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

اُرُد بزرگ میگوید: شاگردانی که بدون نوآوری! همواره سخن استاد خویش را تکرار میکنند، هیچگاه برای خود و استادشان فر و شکوهی به ارمغان نمی آورند. همیشه آنکس که با شما هم آوا میشود و سخن شما را بازگو میکند، نمیتواند هم اندیش شما نیز باشد. [از این رو] نقد و ارزیابی بی کینه، پاداشی است که ارزش آن را باید دانست.

در راه شناخت اندیشه های حقیقی اُرُد بزرگ، دانش هرمنوتیک به ما یادآوری میکند که بایسته نیست هر تفسیری بر نوشته ای همان را بازگو کند که نویسنده ی آن نوشته در اندیشه داشته است؛ زیرا نویسنده در نوشتن آنچه در اندیشه دارد تا اندازه ای توانایی دارد؛ و به همین شوند شدنی است که تفسیرگران یک نوشته گزارش های گوناگونی از آن نوشته بر جای بگذارند. این چندگانگی تفسیر، هرگز نمیتواند دشمنی تفسیرگران را با یکدیگر در پی داشته باشد؛ زیرا آنجا که سخن از دانش به میان می آید، پی ورزی جای خود را به آسان نگری و تاب آوردن یکدیگر میدهد.

اکنون برای کاستن از خطای اندیشه و نزدیکی به ژرفای اندیشه ی اُرُد ناچاریم که از دالان تو در توی گفتار او بگذریم تا به روشنایی برسیم؛ یا به گفته ی آسان تر بایسته است اُرُد را آنگونه که خود در گفتارش مینمایاند، باز شناسیم. در دیدگاه نامه ی «اُرُد، مردی با سه بُعد و یک برآیند» خواندیم که برای شناخت اُرُد بایسته است تا گفتار او را با چاشنی میهنی تفسیر کنیم. واقعیت از این قرار است که برای اُرُد، سخن گفتن از دیدمانهای گوناگون هستی و پژوهش درباره ی چندی و چونی پدیده ها آنگونه که فیلسوفان آن را خوش میدارند، در پایه ی نخست اهمیت جای نمیگیرد. او بیش از هر چیز به آن دسته از دیدمان ها علاقمند است که برای میهن او کاربُرد داشته باشند؛ اُرُد آن هنگام که گزاره ی «بازآفرینی سنت ریش سفیدی» را در اندیشه میپروراند از ریشخندها و برچسب هایی که در آن نوگرایان تیره پرست او را واپسگرا میخوانند نمیهراسد؛ زیرا او کاربُردها را بر نویی ها و کهنگیها برتری میدهد.

دیدمان اُرُد به هستی بر درکی شهودی استوار است، که نشانگر بینش اشراقی او به هستی است. اُرُد فیلسوف نیست(1)، و اندیشه هایش را به وارون فیلسوفان باختری، بر پایه ی استدلال های عقلی بنا نکرده است، زیرا اُرُد بر آن است تا بیش از عقل، قلبتان را نشانه بگیرد. به دیده ی او تنها چیزی پایدار خواهد ماند که ریشه ای سترگ در ژرفای هستی داشته باشد، و اُرُد راه شناخت هستی را گذشتن از گذرگاهی که از قلب آدمی آغازیده میداند.

اُرُد میگوید: «»آنانکه پژوهش کرده اند تنها کمی به داشته های درونی خویش و رازهای کیهانی آشنا شده اند و این رویکرد نمی تواند دستاویزی برای کوچک شمردن دیگر کسان گردد چرا که بسیاری به این رازها پی می برند بی کوچکترین بررسی و پژوهشی، آنها با «کار» و همچنین «نگرش در نمایه های هستی» به بسیاری از ناگفته ها پی می برند»». از این گفته ی اُرُد به آسانی در می یابیم که برای شناخت واقعیت ها، اُرُد نخست بر «تجربه و کار» خویش تکیه میکند. او با «نگرش در نمایه های هستی»، و آمیزش آنها با تجربه های شخصی اش، به بازگویی پرداخته های خویش میپردازد. اُرُد هرگز ایده آلیست نیست، او تنها به چاره یابی های کاربُردی مینگرد، از این رو اندیشه های او با تجربیات اش همانی دارد. او با تن و استخوان می اندیشد. شاید از این دید، همسانی دیگری میان اُرُد و نیچه بیابیم؛ چه بسا اُرُد همانند نیچه، از شاخه شاخه شدن دانش، ناخرسند میباشد، چنین هم هست. اُرُد خود در یکی از گفتارهای به یادماندنی اش به دانش امروز که فر و شکوه بسیار در پی داشته اما توانایی بخشیدن آرامش را به ما ندارد میتازد: ارد بزرگ میگوید: «دانش امروز فر بسیاری در پی داشته است، اما نیروی جاری سازی آرامش به روان ما را ندارد، امنیت را بزرگان خردمند به ما میبخشند». و این بزرگان خردمند آن پرچم داران دانش نوینِ سده ی 17 و 18 و یا راسیونالیستها و خردگرایان سده ی 19 نیستند. زیرا خرد در اندیشه ی اُرُد -که همسو با اندیشه های تا همیشه ی ایرانی است- گونه ای ژرفا اندیشی شهودی است و نه آنگونه که باختریان می اندیشند «توانایی پی گیری استدلال تا رسیدن به هدف». اُرُد از خرده نگری بیزار است، زیرا از دید او نگرایی به خرده ریزهای دانشیک، پسرفت اندیشه را در پی می آورد. ارد می گوید : «وابستگی زیاد به دانستن اخبار و رویدادهای پرآکنده جهان ، پسرفت ما را به ارمغان می آورد. کسی که اندیشه اش بازیچه اخبار و رویدادهای گوناگون است هیچ گاه به آرمان و هدف زندگی خویش نمی رسد»

یکی دیگر از ویژگیهایی که اُرُد را در میان اندیشمندان کنونی ایران ویژه میسازد، ساختارشکنی دلاورانه ی اوست. اُرُد همانگونه که «ج.پ.استرن» درباره ی نیچه نوشته است، همواره از خواستگاه های نو در راه اندیشه گام بر میدارد و در تلاش برای دستیابی به آگاهی بیکران است. در حالی که مارکس و فروید کمتر چیزی نوشته اند که نتیجه ی هوش و خرد آزاد باشد. اُرُد در اندیشه نیست تا گفتارش را ولو به زور چماق در مغزتان فرو کند، همچنین هیچکس به اندازه ی او بر «قیچی اندیشه(2)» نفرین نمیفرستد که دیدمان «کهکشان اندیشه» او گویای درستی این تفسیر است. او بر این باور است که راستی هر اندیشه خود را مینمایاند چرا که ناراستی ها خود رو به مرگند. «اُرُد: اگر پنداری توان پیش بردن ما را نداشته باشد همان به که زودتر رهایش کنیم». او بر فرهمندی میبالد و از مصادره ی اندیشه به سود گروهی ویژه خواه دیوانسالاران و رسانه ها باشند، خواه ریش سفیدان بی اندیشه، گریزان است.

«ریش سفیدی، داراترین به اندیشه است»

«رسانه تنها میتواند پژواک ندای مردم باشد، نه اینکه به مردم بگوید، شما چه بگویید که خوشایند ما باشد»

«وقتی ناگهان رخداد مهمی از درون دیوانسالاری کشور به رسانه ها کشیده میشود، نکته ی بسیار مهمتری از دید همگان پنهان میگردد». او تفسیرهای گوناگون را بر میتابد، چرا که بر این باور است که میهن دوستی خواستی همگانی است که از سوی هیچ گروهی مصادره شدنی نیست؛

اما برای گِردآوری گفتارمان از آغاز تا کنون به بازگو کردن یکی دیگر از همانی های ابزار اندیشه ی اُرُد با نیچه فیلسوف آلمانی میپردازیم. نیچه با نوشتن کتاب «چنین گفت زرتشت» پایان دوران خردگرایی(3) و آغاز دوران اشراق نگری خویش را فراخوان داد و با این کار خرده نگران را بر آن داشت تا فرآورده های اندیشه ورانه ی او را در این دوران، میوه ی زوال خرد فیلسوفانه ی او بدانند. اُرُد نیز اندیشه هایی را ارزش مینهد که برآیندی با آسمان داشته باشند. برای اُرُد، اندیشیدن به صرف اندیشیدن البته که بد نیست، اما ارزش آنچنانی نیز ندارد. اندیشه های ارزشمند از دید اُرُد آنانند که توانایی برآزندگی میهن را داشته باشند. زیرا به دیده ی اُرُد، میهن آن والاترین چکیده ی هستی است که همه ی ویژگیهای جغرافیایی، انسانی، اجتماعی و فرهنگی در آن یگانه میشوند و خود را در نام او جلوه گر میسازند؛ این فرآیند در هیچ کجای گیتی به بوندگی ایران روی نداده است. کشوری که مرزهای فرهنگی اش با مرزهای جغرافیایی کهن او یگانه گشته است.

«خدا ما را نگاهبانی کند از اندیشه هایی که آدمیان تنها به نیروی عقل می اندیشند؛ آنکس که سُرودی جاودان میسُراید، از مغر استخوان می اندیشد (ویلیام.ب.ییتز)»

………………………………………………………………………………………………………………………………… (1) در اندیشه ی ایرانیان از دیرباز «فیلسوفی»،  پیشه ای نیک به شمار میرفته؛ پیشه ای که برای ورزندگانش نامی نیک بر جای گذاشته است. اما باید دانست، از روزی که فلسفه در باختر زمین پهنه گسترده، دسته بندی دانشها به ما این پروانه را نمیدهد که هستی فلسفه را به بیرون از آنچه در درون خود دارد فرافکنیم. به گفته ی دیگر فلسفه دانی، چارچوبی را تحمیل میکند که هرچه فراتر از این چارچوب است را خودی نمیداند. از این رو، نامیدن اُرُد به عنوان فیلسوف گونه ای خطای دید و لغزش اندیشه است.  اُرُد «حکیمی» برخوردار از حکمت و بینش است. سلاح او فلسفه نیست. حتا شایسته است بدانیم، فلسفیدن برای او در پایه ی نخست اهمیت نیز جای نمیگیرد. خویشکاری اُرُد در آن است تا با به کار بردن حکمت خویش، برای آینده ی میهن خود، راهکاری شایسته بیاندیشد.

(2) منظور سانسور اندیشه های آزاد است.

(3) خردگرایی در باختر زمین با آنچه خردگرایی خاوری مینامیم و آمیزه ایست از اندیشه و اشراق رویکرد دوگانه دارد. عقل سرخ در اندیشه ی سهروردی نماد خردگرایی اشراقی است.


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

اُرُد، مردی با سه بُعد و یک برآیند:

از علاقه مندی پژوهشگران اندیشه، افزون بر پژوهش در ریشه های اندیشه، یکی شناخت چهره ی راستین اندیشمندان و بزرگان است. اندیشه ها آنگاه که به نوشتار در می آیند، مرزی استوار میان آنچه درون خویش دارند با آنچه که بدانها بسته میشود، میکشند. اما چهره بزرگانِ اندیشه در جایی مگر پس پرده ی انگیزشهای مردمی پردازش نمیشود، به ویژه آن دسته از بزرگان، که بخت آن را داشته اند تا اندیشه هاشان راهی در دل همگان بیابد. نمونه فردوسی بزرگ است که داستانهای بسیاری از دلیری او در پیشگاه محمود بنده زاده ساختند، چه فردوسی میباید همانگونه باشد که مردم خواستار آنند. اما پژوهشگر را از آنجا که با خویشتن پیمان بسته تا از احساس تهی باشد و راهی جز شناسایی واقعیت نپوید، او را راهی جدای از شورمندی همگانی، میباید. راهی که از خرده نگریهای دانشورانه مایه میگیرد.

یکی از اندیشمندانی که گفتار او در میان رده های گوناگون مردم «ایران بزرگ» پذیرش همگانی یافته، اُرُد شِروانی است. «اُرُد» یکی از اندیشه ورانی است که شناختن او در پس آن همه ستایشی که بجا و نابجا از او میشود کار بسیار سختی است. «بجا» بدین شوند که او براستی ستایش برانگیز است و «نابجا» از آن روی که گویی اُرُد میباید به زور در آن کالبد فرو رود که دیگران از او چشم دارند. بسنده است تا نام اُرُد را در تارنمای جهانی جستجو کنید، و پیرامون او به جستجو بپردازید تا بدین باور برسید که پژوهش درباره ی او آنچنان که به دیده می آید آسان نیست. اُرُد دارای هواخواهان بسیار در رده های مختلف کشورهای آسیای میانه است. داده های موتور جستجوگر گوگل نشان می دهد او پر طرفدارترین نخبه زنده ایران است.

اُرُد، نگارگری ویژه مند است. او در جهان درونی خویش از هنری بهره مند است که بیشتر با فردگرایی و گوشه گیری در پیوند است تا با هرگونه آرمانخواهی. اما اُرُد آن هوشمندی است که توانسته طبیعت گرایی و احساس را در کالبد آرمانخواهی به چهره در آورد.

همچنین اُرُد، گفتارهای ویژه ای درباره ی جهان دارد که در کالبد دیدمانهای «کهکشان اندیشه» و «قاره ی کهن» نمود پیدا کرده است. گزیده گوییهای اُرُد در پیوندی موازی با دیدمانهای ویژه ی اویند.

اُرُد دیگری نیز میشناسیم که همرزم احمد شاه مسعود است. مشهور است که احمد شاه مسعود در سالهای پایانی زندگی خود به شَوَند دیدن یکی از تابلوهای اُرُد و پیرو خوابی که میبیند، از یک چریک ویژه مذهبی به یک رزمنده ی میهن دوست دگرگون میشود.

در نگاه نخست خواهید پنداشت این هم یکی دیگر از آن افسانه پردازیهای هزار و یک شب قوم ایرانی یا یکی از اسکندرنامه های نوین است. ریشخندسازان هم خواهند گفت: وای بر ملتی که نیازمند قهرمان باشد…. بدین ناباوران حقی نیز میتوان داد چرا که برآیند گرفتن از این سه اُرُد در یک تن، به دیده ناشدنی است. اما باید دانست اُرُد آنگونه که شایسته ی یک ایرانی بزرگ میباشد، مردی است چند بُعدی، همانند خیامی که باختریان هرگز نتوانستند یگانگی بُعد شاعرانه و دانشمندانه ی او را باور کنند.

به ناچار در این بازار پریشان وادار میشویم تا دست به کار شده و شاخ و برگهای پیرامون اُرُد را کنار بزنیم تا شاید فراتر از پندارها و گمان ورزی های دیگران به اُرُدی یگانه دست یابیم. در این راه نادرستی ها و شاخه پردازیها بسیارند.

برخی که تفاوت اساسی میان جهان بینی اسلامی اقبال و میهن پرستی ناب اُرُد را نمیفهمند او را اقبال لاهوری دوران کنونی می دانند. آنها یا اُرُد را نمشناسند یا اقبال را.

برخی نیز او را همپای فردریش نیچه در فلسفه میپندارد، گویا یا از فلسفه چیزی نمیدانند، یا در تلاشند تا با سنجش میان آن دو، در آزمونی فلسفی آشکارا دست نیچه را به عنوان فرد پیروز بالا برند و با این کار بر نامداری اُرُد تیشه بر زنند.

کسانی نیز بر این باورند که اُرُد، جبران خلیل جبران امروز است، انگار که با بستن او به آن بیگانه، مدال افتخاری به گردن اُرُد انداخته اند، یا چیزی بر داشته های او افزوده اند.

(بدون شرح) (1)

در زمینه ی شناخت اُرُد باید به دو نکته توجه کرد. یکی آنکه بایسته است به برآیندی یگانه و درست از برداشت های گوناگون شخصیت او دست یافت. برای برآیند گرفتن از دفتر اندیشه ی اُرُد میباید شیرازه ای جست که اندیشه، گفتار و کردار اُرُد پیرامون آن استوار گردد.

با بررسیدن گزیده گوییهای گِردآوری شده ی اُرُد و همچنین پیشینه ی دوستی او با احمد شاه مسعود، رزمنده ی تاجیک، و با نگرش در دیدمانهای ویژه ی اُرُد درباره ی آینده جهان، میبینیم که برآیند اندیشه ی اُرُد در جایی جز پیرامون «میهن» گِرد نخواهد آمد. پس نسبت دادن اُرُد به جبران خلیل جبران و فردریش نیچه رویکردی دانشورانه نخواهد داشت. (2)

خویشکاری اُرُد در سه واژه گزیده میشود: «میهن – میهن – میهن». مگر نه اینکه او یک بار تا همیشه عاشق میهن خویش ایران شد؟ و مگر او نبود که عشق به میهن را همچون عشق به مادر دانست؟ آری هم او بود. هم او بود که هنر برآزندگان را عشق به میهن دانست و هم او است که با پیام آوران باورهای پست که بزرگترین دستاوردهای مردم ایران را به ریشخند میگیرند میستیزد و در این راه از ریشخندها نمیترسد زیرا اُرُد به «خویشتن خویشتن» باور دارد. آزادی در او باور شده و آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن در سرچشمه هستی اش روان شده است، از این رو، هیچگاه پاسخگوی ناباوری دیگران نخواهد بود و برخورد بد واپسین آدمیان را پاسخ نخواهد داد.

اما در میان همه ی بزرگان تاریخ ایران، اُرُد بیش از همه به بزرگمهر می ماند.(3)

اُرُد همانند بزرگمهر گزیده گوییهای زیبایی دارد، با این تفاوت که اُرُد در جهان صنعتی با ویژگیهای ویژه ی خود میزید. برای بزرگمهر مفاهیمی چون انتخابات، آینده ی یک سامانه ی سیاسی، رسانه، و جهان صنعت با مشکلات ویژه اش هرگز نمود پیدا نکرد تا بتواند در این زمینه برای ما یادگاری از گزیده گوییهایش به ارمغان بگذارد؛ در این جاست که اُرُد میتواند با روشن کردن چراغی برافروخته از آگاهی کیهانی، روشنگر اندیشه ی ما در این واپسین عصر باشد، در این میان، بی گمان یکی از پیشه هایی که اُرُد را خوش می آید، «رایزنی» است. آنهم رایزنی درباره ی امور فرهنگی میان کشورهای قاره ی کهن. چه او باورمند است که در آینده، فدراسیون بزرگی از بیست و چند کشور قاره ی کهن به میانداری ایران پدید خواهد آمد.

…………………………………………………………………………………………………

(1)     ….

(2)     البته این گفته بدان معنا نیست که اندیشه های اُرُد با نیچه همپوشانی ندارد، روشن است که اُرُد برخی واژگان اش را از نیچه وام گرفته است؛ ولی به استواری آشکار است که خویشکاری این دو هرگز با یکدیگر همسان نیست. اُرُد فروتنی را مناسب میداند و نیچه، برتنی را؛ اُرُد به روح قومی باورمند است و نیچه هگلیسم فلسفه ی تاریخ را در رویارویی با ابر انسان خویش میبیند؛ و اما هر دو از صوفی منشی مسیحی-بودایی و آن اندیشه هایی که اخلاق را نه در روی زمین می یابند بیزارند.

(3)     برخی از دانشمندان، بزرگمهر بختگان و برزویه طبیب تراگمان گر کلیله و دمنه را یک تن میدانند.    ایزد فرانگی بوزرگِمِهر/ آنکه بُد نوشیروان را نام و ننگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ می گوید : رنگ های روشن به زندگی و شادی نزدیکترند.

در آغاز تاریکی فرمانروا بود و از این تاریکی، روشنایی سر برآورد. روشنایی و تاریکی، در آفرینش به پایکوبی برخاستند و بدین گونه رنگهای گوناگون زاده شدند (تئو گیمبل)

هر آن چیز که بخواهد پای بر جهان زندگان بگذارد بایسته است که بر خود رنگی بپذیرد، رنگ ها مُثُل های ازلی اند؛ و تنها زمانی پای بر هستی میگذارند که بتوانند فراخور خویشکاری شان کالبدی برگزینند، اما نه هر کالبدی؛ چرا که رنگ هر پیکره با چیستی و هستی آن پیکره در پیوند است. در نزد مردمان کهن، رنگ با هیچ واژه ای در پیوند نبود، واژه ها سپس تر آفریده شدند؛ هیچ واژه ای نمیتوانست همه ی آنچه را که رنگ گویای آن بود، بازگو کنند. در اندیشه ی مردمان نخستین، دیدن رنگ و بازتاب معنی آن در اندیشه شان رویدادی همزمان بود. در نزد آنان رنگ با عرفان آمیخته بود. سهروردی، آن فرزانه ی کهن بین، کالبدینه شدن رنگ سپید را در پیکر زال، در کتاب «عقل سرخ» بازگو میکند: «چون زال پای بر گیتی گذاشت رنگ و موی و روی سپید داشت. شوند سپیدی وی آن بود که او در سرزمین مینویی طوبی زاده شده و هنوز رنگ وابستگی گیتی را به خود نگرفته بود».

آدمیان گذشته درباره ی ابزاروارگی جهان کمتر آگاهی داشتند، در حقیقت، سازش پذیری با نیروهای آسمانی برای آنان فرمان مرگ یا زندگی را داشت، پس روشن بود که از رنگها برای نمادپردازی نیروهای آسمانی بهره ببرند. این نمادپردازی در شعر ایران نمود شگرفی دارد. برای نمونه در بسیاری از چامه های ایرانی، آسمان به رنگ سبز چهره می آراید و نه آبی.                                                                 مزرع «سبز» فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو

در تمدنهای باستانی، رنگ نماد روشنی بود و به همین شوند با خدایان در پیوند بود. یونانیان رنگ را با توازن گیتی همراه میدانستند. زندگانی مصریان پر از نمادهای رنگی بود و زمان نزد آنها سبزرنگ مینمود. آتنا دختر زئوس جامه ای زرین به تن داشت. چینی ها نیز از دیرباز نگارگران ورزیده ای به شمار میرفتند. یکی از خاقانهای سلسله ی هان درسال 80 پیش از زایش مسیح، گنجینه ای از نگارگری داشت که خود گرد آورده بود و گفته میشد که زیبایی رنگین و شگرفی داشته است. در سازه های رنگی دوران گذشته، میتوان احساس مردم آن دوران را دید. مصریان و یونانیان و ایرانیان گذشته به فراندازی های رنگارنگ بسیار علاقه مند بودند. در کاخهای شهر بیشاپور(کازرون- تنگ چوگان)، کاشی های کف در اندازه های بسیار کوچک به کار برده شده بود که از آمیزش آنها با رنگهای گوناگون نگارگریهای زیبایی پدید آورده بودند. از آنچه گفتیم پیداست که رنگها، کارمایه های تابناکی هستند که چه بخواهیم و چه نخواهیم به گونه ای افزایشی، یا کاهشی بر کشش های زندگی ما خلندگذار هستند.

از دیدگاه زیباشناسی رنگها سه نمود دارند:

1.بینایی(امپرسیون) 2.احساسی(اکسپرسیون) 3.نمادی(کانستراکسیون)

در میان مردمان گذشته گاهی تنها نمود نمادین رنگها اهمیت داشته است. برای نمونه برای چهره مند کردن طبقات و کاست های اجتماعی در هند از رنگ بهره میبردند. در ایران باستان نیز هر طبقه ای رنگ ویژه ی خود را داشت. «رنگ» از مصدر «رختن» است که واژه ی «رخت» در چم «پوشش» از آن گرفته شده است. شاید بتوان گفت که در گذشته ی این مرز و بوم، طبقات اجتماعی با پوشش و رنگ ویژه ای که برای صنف خود برگزیده بودند، خود را از رده های دیگر هاژمان جداسر میساختند. یکی از کاربردهای رنگ در فرهنگها، کاربرد نمادین آنها در باورهای مذهبی و اسطوره ای است.

در شاهنامه و در اسطوره ی کاوه آهنگر میخوانیم که وی همه ی طبقات را به جنگ با دهاک ستمگر فراخواند:

از آن چرم کآهنگران پشت پای / بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد / همان گه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت، نیزه به دست / که ای نامداران یزدان پرست

کسی کاو هوای فریدون کند / سر از بند ضحاک بیرون کند

فروهِشت از او سرخ و زرد و بنفش / همی خواندش کاویانی درفش

سرخ و زرد و بنفشی که فردوسی در پاره ی پایانی از آن نام میبرد، نماد طبقات گوناگون هاژمان آن دوران اند که کاوه در تلاش بوده به فرمان فریدون، همه ی آنها را زیر پرچم خویش گرد آورد. در این اسطوره، سرخ نماد رزمیاران، زرد نماد فرمانروایان و موبدان، و بنفش نیز میتواند نمادینه شدن طبقه ی کشاورز و پیشه ور باشد. همچنین در پرچم کنونی ایران زمین، که در زمان ناصر الدین شاه با الهام گرفتن از اندیشه های کهن ایرانی پدید آمد، سرخ نماد جانباختگان و جنگاوران، سبز نماد سبزینگی و کشاورزی، و سپید نیز نماد فرمانروایان کشور است.

در چین رنگ زرد فروزان ترین رنگ، ویژه ی امپراتور فرزند خدا بود و هیچکس دیگری مگر او حق نداشت پوشش زرد داشته باشد. زرد نماد خرد والا و روشن بینی بود. از سوی دیگر شوند آنکه چینیها و ایرانیان به هنگام سوگواری سپید میپوشیدند آن بود که در تلاش بودند تا مرده را سوی قلمرو پاکی و بهشت راهنمایی کنند. رنگ سفید بازگو کننده ی غم فردی نیست بلکه گونه ای یاری به مرده برای رسیدن به بوندگی و مینو است. گزنفون مینویسد: کوروش قبایی ارغوانی با راه راه های سپید بر تن داشت که به جز شاه کسی حق پوشیدن چنین قبایی را نداشت. او شلواری سرخ مخملی به پا و ردای ارغوانی یکدست بر دوش داشت.

در کیش برهمایی، زرد رنگ سپندی به شمار میرفت و جامه ی بودا به رنگ زرد بود. در اوپانیشادها آمده است که: «برهما بر جایگاه تخت زرین جای دارد. همچنان نادیدنی و ناب. اوست روشنایی تابناک همه ی روشنی ها». رنگ سپندینه در نزد مسلمانان، رنگ سبز است، در دین یهود نیز قرمز، آبی، ارغوانی و سفید رنگهای سپند هستند. همچنین سران روحانی کاتولیک رم رنگهای نمادین ویژه ای دارند، همچون رنگ ارغوانی کاردینالها و سفید پاپ.

«همانگونه که نمود بینایی بدون آمیختگی با نمادگرایی و احساس مندی، طبیعت گرایی تقلیدی بی ارزشی خواهد بود، و همانگونه که نمود احساسی، بدون ژرفای نمادین و نیروی بینایی تنها بازگویی احساساتی میگردد؛ نمادگرایی بدون نگرش بینایی و بدون نیروی احساس، تنها یک چارچوب خشک و ناتوان خواهد بود (هنر رنگ- یوهانس ایتن)»   نمودهای گوناگون یک دستاورد هنری در ایران چنان با ابزارسازی ایرانیان آمیخته است که ریچارد فرای مینویسد: «در صنعت، ایرانیان از کهن هنگام تا کنون نتوانسته اند هرگز میان بهره برداری هنری و ابزاری از دست سازه های خویش جداسری نهند».

اما برای آنکه چگونگی پیوند میان روشنی و رنگ و شادی را در یابیم، نخست بایسته است بدانیم که رنگها نماد چه هستند. رنگ سبز به شوند پیوندی که با طبیعت دارد، نماد پاکسازی, سرسبزی و بارآوری و نو زیستی، میانه روی، ترازَندگی و همدلی است. رنگ سبز رنگی سرد است و نشانگر آرامش، خوشبختی، تندرستی میباشد.

رنگ قرمز نماینده ی آتش است و نماد زندگی، دلیری، از خود گذشتگی، جنگاوری، قدرت، شادابی، بخشندگی، بلندپروازی، مهر و دلبستگی میباشد. نمونه های این کاربرد در پرچم ملی بسیاری از کشورها یافت می‌شود. قرمز، رنگی گرم است که برانگیزاننده انگیزش های قدرتمند میباشد و نشانگر عشق، گرمی و دوستی نزدیک میباشد. رنگ قرمز، پدید آورنده احساس شور و شادی است. در مسیحیت رنگ قرمز و گناه همپیوند هستند، همچنین این رنگ در مسحیت و اسلام چون نماد جانباختگی در راه باور دینی نیز به کار می‌رود.

رنگ آبی نماد از خودگذشتگی، آشتی، آرامش و الهام است و نشانگر آشتی، امنیت و رایشمندی است.

رنگ زرد رنگی گرم وشاد و نماد خرد است. صورتی نیز، نشانگر عشق میباشد.

سیاه نماد ترس یا اهریمن است امّا نشانگر قدرت نیز هست. در شاهنامه از رنگ سیاه برای نشان دادن اهریمنانی چون ضحاک و افراسیاب بهره برده میشود:

بدو گفت زال: ای پسر گوش دار / یک امروز با خویشتن هوش دار

درفشش سیاه است و خفتان سیاه / از آهنش ساعد وز آهن کلاه

همه روی آهن گرفته به زر / درفش سیه بسته بر خود، بر

از او خویشتن را نگه دار سخت / که مردی دلیر است و پیروز بخت

در اسطوره های ایران، اسب برخی از پهلوانان و پادشاهان سیاه رنگ است، همانند اسب خسرو پرویز با نام شبدیز.

سهروردی در کتاب حکمت الاشراق میگوید: «اگر در جهان هستی چیزی باشد که نیاز به گزارش آن نباشد، بایسته است که خود بر بودِش خویش آشکار باشد و در گیتی بودِش چیزی آشکار تر از روشنی – نور- نیست». روشنایی این نخستین پدیده ی گیتی، از راه رنگها، جان و روان گیتی را بر ما آشکار میسازد. رنگها فرزندان روشنایی اند؛ در برابر، فرزندان تاریکی بدون رنگ اند. همانگونه که آتش روشنایی می آفریند، روشنایی نیز رنگ را میزاید.

در اندیشه ی ایرانی، رنگ همان زندگی است، زیرا جهان بدون رنگ همچون جهان مردگان است. در دیده ی او میان نیکی و بدی، شادی و ناشادی، هستی و نیستی، زندگی و نازندگی، روشنی و تاریکی و رنگ و تیرگی مرز نمایانی بودِش دارد. در چنین فلسفه ای، هستی و شادی و رنگ و روشنی همترازند. بدین سان ایرانیان کهن پوشیدن جامه های تیره را ناخوش میداشتند، زیرا از دیده ی آنان تیرگی و ناروشنی، زاده ی تاریکی اند و تاریکی جولانگه اهریمن. اکنون به دیده آورید که در بزمگاهی کهن بر خوان نشسته اید و می و رود و رامشگران در کارند تا درنگی را به شادی بگذرانید. زنان با شلیته های چین چین و دامنهای رنگ رنگ و دستمال های راه راه در پایکوبی و دست افشانی اند. آبی و سرخ و سفید و سبز و صورتی و زرد و ارغوانی پیوسته در هم می آمیزند. زرد و قرمز یادآور آتش آن فروزه ی اهورایی اند. سبز پاکی آفرینش را نمایان میسازد. آبی نیلگون بی کرانگی و آرامش را به دیده می آورد و سفید نماد مینو و پاکی ست. این چنین بزمی، تنها در زمین برپا نیست، رنگهایی که در بزم ما میرقصند، همزادهای آسمانی خود را نیز به بزم مان فراخوانده اند؛ آسمان آبی، طبیعت سبز، آتش سرخ، خرد زرین، مینوی سپید و همه و همه به پایکوبی ایستاده اند و به شکرانه ی تندرستی گیتی پیاپی پیمانه هایشان را انوش جان میکنند. پرسش این است که آیا توانا بودیم با تیرگیها چنین بزم و شادخواری برپا کنیم؟ هرگز؛ زیرا تیرگیها با غم و اندوه همزادند، نه با شادی. به ویژه آنکه افزون بر سیاهی ها، با رنگهای تیره نیز به شادی در ایستادن سخت است، چه رنگهای تیره بیش از آنگه گویای شادی باشند، از خود شدت و سختی میتراوند که با آسان نگری و شاد اندیشی جشنها همراه نمیباشند. اگر هم جشنی از تاریکی و تیرگی برپا باشد، آن جشن مرگ است، که در آن قهقهه های پیوسته ی اهریمن به گوش میرسد. چنین جشنی برای هستیوران، پیام آور چیزی مگر سوگ نیست، و سوگ به نیستی در اوفتادن است. حال آنکه روشنی و رنگ به بار آورنده ی گونه ای والایش روان میباشد. کاربرد شیشه های رنگارنگ در خانه های کهن از این روی اند. شیشه های رنگی با آفریدن آسمانی عرفانی، آدمی را به سوی مینوگرایی (معنویت) میکشانند، و بدین ابزار، روان انسان را می پالایند.


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ میگوید: دانش امروز فر بسیاری در پی داشته است، اما نیروی جاری سازی آرامش به روان ما را ندارد، امنیت را بزرگان خردمند به ما میبخشند

انسان در درازای زندگی چند نسل کنونی در دانش طبیعی و کاربرد فناورانه ی آن پیشرفتی شگفت آور داشته است، به گونه ای که هرگز نمیتوانست آن را ییش بینی کند. مردم به شوند این دستاوردها بر خود میبالند و حق هم دارند که بر خود ببالند. اما چنین مینماید که آنان از قدرت نویی که بر نیروهای طبیعت لگام زده است، که برآورنده ی آرزویی هزار ساله بوده اما نتوانسته بر میزان خرسندیشان بیفزاید و خوشبخت ترشان کند، خشنود نیستند. باید پژوهید و بررسید که چرا دانش امروز توانایی روان کردن آرامش را به درون ما ندارد؟

نخست باید دانست که، «چیرگی بر طبیعت تنها پیش شرط خوشبختی نیست (تمدن و ناخوشی های آن- فروید)» در جهان کنونی پرچم داری دانش به دست کشورهایی است که به «تمدن برتر!» دست یافته اند. آنها از هر چه که میتوانسته در رویارویی با نیروهای طبیعت یاریشان دهد بهره گرفته اند؛ اما به گواهی بسیاری، نتوانسته اند خرسندی بیشتری برای مردم خویش فراهم آورند. از دیدگاه آنان چیزی که مایه ی خرسندی و آرامش همگان را فراهم میسازد، تن آسودگی و بی رنجی است، از این رو در نابودی کارکنش هایی که در بیرون تن آدمی شوند رنج کشیدن او میشوند تلاش برده اند؛ بیماریها را ریشه کن کرده اند، برای مردمشان ابزار آسایش را فراهم کرده، شگفت تر آنکه تا اندازه ای نیز توانسته اند رنج بیرونی را از میان ببرند، اما دردها همچنان بر تن بشر فرود می آیند، و او را از زندگانی و تمدن خویش ناخرسند میسازند.

برخی بر این باورند، اگر سرمای بزرگی چون یخبندان سی هزار سال پیش که آدمی نخستین توانست آن را به خوبی پشت سر بگذراند، بر آدمیان کنونی فرود آید، نژاد آدمی نابود خواهد شد، چرا که انسان دوران نوین، بیش از آنچه بر توانایی و هنر خویش بر پای باشد بر ابزار برساخته اش پشتگرم است. تمدن نوین به جای آن که آدمی را در برابر رنجی که میکشد تواناتر سازد، سامانه احساس او را ضعیف تر ساخته تا مگر بدین ابزار بتواند از رنج کشیدن او بکاهد؛ اما از آنجا که میزان احساس لذت و درد هر کس به میزان توانایی حواس او بستگی دارد؛ کسی چون «واپسین انسان» دوره ی ما، به همان میزان که از «توفیق اجباری» رنج ناکشیدن برخوردار است، از احساس لذت بی اندازه (چنانکه نیاکانش از آن بهره مند بودند)، بی بهره است. زیرا در وی، چیزی که رنجور و ناتوان است، «احساس» است. احساس انسان متمدن رنجور شده چرا که او را هرگز راهی در جنگ برای زنده ماندن نیست؛ جهان نوین با محدود کردن فرد در چارچوبی که خود میخواهد، شوند به کاهش رفتن زیستی ترین غریزه ی او یعنی غریزه ی خویشتن پایی میشود؛ چنین انسانی، همچون شیری که در قفس چنگالهایش رنجور میشود، در رویارویی با سختی های طبیعت خویشتن را میبازد.

از سوی دیگر ما آدمیان تجریه ی هزاران سال زیستن در طبیعت را داریم که یادمان آن در درون ضمیر ناخودآگاهمان بودش دارد؛ پس شگفت آور نمی نماید چنانچه درونمان بسیار همسان با طبیعت پیرامون باشد. اُرُد میگوید: «کوهستانها و دره های بی انتها در درون آدمیان میبینم». ویژه تر آنکه روان مردم هر سرزمین بسیار همسان با طبیعت آن سرزمین است، و چه بسا در درون هر ایرانی، یک البرز کوه بودش داشته باشد که ایرانی را بایسته ی آن است که بر چکاد آن چیره آید. در گذشته آدمی برای چیره شدن بر طبیعت نیاز به آن داشته است که نخست بر نیروهای درونی خویش پیروز شود؛ چرا که نیروهای بزرگ طبیعت در برابر انسان بدون ابزار گذشته، شکست ناپذیر می نموده اند، از این رو تنها راه پیروزی بر نیروهای دیوآسای طبیعت، نخست به فرمان در آوردن نیروهای درونی و سپس تکیه بر تن نیرومند خویش بوده است، که آن هم برای هر کس روی نمیداد؛ چه این کس هم باید از تنی نیرومند بهره مند باشد و هم از روانی بزرگ. بایستگی هم بسامدی نیروهای درون و بیرون در اندیشه ی نیاکان ما، به اندازه ای نمود پیدا کرده است که ایرانیان دیوها را در پیکره ی کوه ها نمادینه میکردند. نمونه، «خرزوان دیو» است که در اوستا با نام کوه «اِرازورا» آمده است. همچنین داستان هفت خان رستم نمونه ی چنین باور در میان ایرانیان گذشته است. بسیاری از اسطوره شناسان گذشتن رستم از هفت خان و هفت کوه و سپس چیرگی او بر دیو سپید را نماد گذشتن سالک از پلکان عرفانی آیین مهر میدانند، زیرا پیروزی بر نیروهای بزرگ طبیعت تنها با پیروزی بر خویشتن فراهم می آید. همچنین ملک الشعرای بهار، دیو سپید را نماد کوه دماوند بلندترین چکاد البرز کوه میداند (برف همیشگی دماوند نماد سپیدی دیو است): ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند

اُرُد میگوید: » گام نهادن بر نوک کوه وجود، بسیار سخت تر از هر کار دیگریست»

اما در دوران کنونی، چیرگی بر نیروهای بیرونی، هم تراز و هم بسامد با نیرومندی درون نیست. زیرا انسان کنونی تنها با تکیه بر نیروی اندیشه و ابزار برساخته اش توانسته است بر نیروهای طبیعت پیروز شود و این گونه ای «خویشتن پایی» نیست بلکه تنها زبونی نسل ما را آشکار میسازد. سختیها و مشکلات انسان امروز همگی با زبان و اندیشه گشایش می یابند. او میتواند با این دو ابزار به هر آنچه میخواهد دست یابد ولی آیا زبان بازی انسان کنونی میتواند کوه ها را هم خام کند؟ آیا کوهها در برابر «واپسین انسان» سر فرود می آورند؟ البته که نه. نیروهای بزرگ طبیعت تنها در برابر ابر انسانی سر فرود می آورند که با اراده ی تنومندش نخست بر کوهستان درون خویش چیره شده باشد. اُرُد چه زیبا میگوید: «به کوهستان می نگرم درونم سرشار از نیرو میشود، کوه ها سر فرود می آورند، و میگویند: باز ما را در خواهی نورد.»….. حال پرسش در این است که آیا «واپسین انسان» که از داشتن اراده و احساس نیرومند بی بهره است، میتواند از خویشتن رنجور خویش خرسند باشد؟

گزاره ی دیگری که میتواند شوند خرسندی و آرامش روان ما شود «آزادی» است. نخست باید دانست که آزادی فرد رهاورد تمدن نیست، این آزادی پیش از آنکه تمدنی پدید آید با گستردگی بیشتری بودش داشته است؛ اما از آنجا که یک فرد به ندرت میتوانست از آن پاسداری کند، آنگونه که باید ستایش نمیشد. بالیدن تمدن، کرانمندیهایی را برای آزادی به بار می آورد؛ شدنی است که آزادی با تمدن سازگار بماند، اما گاهی نیز آزادی میتواند از ته نشست چهره مندی (شخصیت) و کسینگی نخستینِ انسانهایی که تمدن هنوز رامشان نکرده است سر برآورد و همین کنش شوند ستیز آنان با تمدن گردد. به گفته ی دیگر در گذشته آزادی شایسته ی کسانی بوده که برای آن تلاش و تکاپو کنند، کسانی که اراده ی برتر داشته و با نیرومندی از داشته های خویش نگاهبانی می کنند و نه رنجوران و بردگان و خوار دارندگان گیتی: که آزاد زادم، نه من بنده ام / یکی بنده ی آفریننده ام

اما در روزگار ما آزادی چون برماندی از خانواده به فرزند به ارث میرسد، از این رو همگان از آن بهره مندند، به همین شوند کیفیت و چونی آزادی دیگر همچون گذشته باشکوه نیست و خرسندی در پی ندارد. این نکته شوند بدبینی بسیاری را به دموکراسی موجب شده است. نیچه و پیرو او پسامدرن گرایان میپندارند که دموکراسی پیرو مسیحیت، اخلاق رنجوران را بر آدمیان توانا چیره میسازد و از وی آزادی گزینش را میگیرد.

همچنین پس از دوران دین پیرایی، دولت خویشکاری پدرسالارانه ی کلیسا را به دوش گرفت؛ در نتیجه ی نفوذ روشنگری، دستگاه اجرایی دولت خود را در کالبد یک دیوانسالاری متمرکز پایدار ساخت، و دولت خویشتن را به سرنام یگانه قانونگزار و تنها داور اخلاق جایگیر کرد، و آزادی فردی در گزینش اخلاقی جای خویش را به داوری دولتی در اخلاق داد. یونگ بر این باور است که، در اثر دگرگونیهای فرهنگی و هاژمانی که انقلاب صنعتی شوند آن بود، گونه ای انسان توده ای سر برآورد که نیازهای هاژمانیش به گسترش دولت رفاه یا دولت سوسیالیستی راه بُرد و نیازهای روانشناختیش مایه ی پیدایش دولتهای خودکامه شد. این دولت خودکامه که فرد برای رهایی از بی چیزی اجتماعی و روانی به آن چشم دوخته است، در واقع در نابود ساختن بازمانده ی فردیت او میکوشد. این نابودسازی فردیت با ایجاد پایِشبانی و کرانه بند کردن دلسوزانه ی اندیشه و مایه ی فرد می آغازد؛ بر این اساس، اندیشه و نگاهبانی از بالا می آید، و برای هر پرسشی پاسخی هست. فرد در چنین هاژمانی که خود در چیرگی دولت است به فردی نیمه جاندار دگردیسه میشود و دولت نقش او در زندگی خویش را به ناحق از چنگ او بدر می آورد. این در حالی است که شادکامی، خرسندی، آرامش ذهن، و معناداری زندگی همگی دست آورد افرادند، نه ره آورد گروه ها. پرسش این است که آیا چنین فردی در چنین هاژمانی میتواند خویشتن را آزاد بداند؟

سومین پاسخ را اُرُد در میان گفته های خویش بازگو میکند: «وارون بر رشد و شکوه دانش آدمی، ریشه ی ادب و منش آدمها، ار دوران دیرین تا کنون بسیار اندک دگرگون شده است. ادب تازیان، مردم افرنگ و یا خاورنشینان کمترین دگرگونی را در خود داشته است. آنچه دگرگون شده است دانش و خرد است، اما ریشه ی همان دردهای دیرین خود را بر پشت دارد». میتوان چنین پنداشت که دانش امروزه از هم زبانی با منش و فرهنگ و ادب دیرین ناتوان است؛ و نمیتواند چنین پدیده هایی را همپا با پیشرفت خویش والایش دهد. شاید هم بتوان گفت ادب و فرهنگ برآیند هزاره ها زیستندگی و تلاش آدمی در گیتی هستند و دانشی دویست سیصد ساله هرگز به اندازه ای نیرومند نیست که توانایی والایش دادن فرهنگ چند هزار ساله را داشته باشد. از سویی دیگر، دانش امروز با بسیاری از دستاوردهای سنت گذشته میستیزد که این ستیهیستن خود کارکنش دیگری بر ناخرسندی کنونی آدمیان افزوده است.

نکته ی دیگری که نباید آن را فراموش کنیم در ناچیزی و کوچکی شگرفی است که باختریان خود را در آن غوطه ور میبینند. چنین کوچک پنداری که از اندیشه ی باختریان به دانش آنان نیز راه یافته است بازگو میکند که: «آدمیان خردیزه های کوچکی در گیتی بیش نیستند». باختریان با نشان دادن کهکشان ها و هندادها و با شمارش سالهای نوری انسان کنونی را بدین باور رسانده اند که براستی چه خوار و ناتوان است. اما باید دانست که این برداشت، یگانه برداشت از دانش نیست. آشکار است که انسان هرگز نتوانسته به ذات دانش دست پیدا کند، آنچه او بر آن راه یافته گزارشی از دانش است که بسیار همسان است با آنچه در درون وی میگذرد؛ یعنی آن خردپنداری خویشتن. چه بسا اگر دانش از این پس به تکاپو بیفتد تا بزرگی انسان را به او یادآور کند نیازمند است تا جایگاه جغرافیایی اش را از باختر به خاور جابجا کند. به جایی که انسان خویش را با پیکره ی هر چند بزرگ گیتی یکپارچه میبیند و خود را خرد نمیداند. آیا نیاکان ما در ایران کهن که خویشتن را یاوری بزرگ برای نیکی ها در پیروزی با اهریمن میدیدند اگر پای بر دوران ما میگذاشتند از ناچیزی بزرگی که گرفتار آن هستیم شگفت زده و ناخرسند نمیشدند؟

و اما انجامین پاسخ ما را نیز اُرُد در گزیده گویی های خویش داده است. این پاسخ پایانی همه ی گزاره های پیشین را در خود نهفته دارد. اُرُد میگوید: «مهمتر از امنیت بیرونی ما، امنیت درونی ماست. هیچ ارتشی نمیتواند نا امنی درون فروریخته مان را بهبود بخشد. تنها خود ما هستم که میتوانیم آن را بهبود بخشیم». دانش امروز بیشتر در پا برجا ساختن امنیت بیرونی کوشش کرده و از هر گونه تلاش در برپایی امنیت درونی بدین بهانه که ابزار آن را در گزینش ندارد و یا با گفتن اینکه پرداختن به چنین گزاره هایی «علمی نیست» تن در زده است. دانش امروز، روانشناسی را به شوخی میگیرد و به روان انسان در نیرومند شدن یاری نمیرساند، حتا گاه از هر گونه تلاش فردی آدمیان در این راه جلوگیری میکند. دانش کنونی باختر، با این نیاز و پیش انگاره که باید امنیت انسان را در برابر پیرامونش نگاهبانی کند پای به هستی گذاشت، اما به شوند بی توجهی به امنیت درونی، نتوانسته است که فر و شکوهش را به درون ما روان سازد.

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ میگوید: فرهنگ های همریشه ، انگیزه ای توان مند است که موجب همبستگی کشورها در آینده میگردد.

انسان در روند فرگشت خویش «از تنواره ای که پیش از باشندگی آدمواره ی خود در آن میزیست»، به دو چشم دچار آمد که بر فراز چکاد سر او جهان بیرونی را میپایند. گزاره ای که باید بدان نگرا نگاه کرد نیز همین است که آدمی به چشمی وابسته است که خویشکاریش «نگاه به بیرون» است؛ و از «نگاه به درون» تن در میزند، زیرا نه توانایی نگرش به درون را دارد و نه از اساس برای چنین کاری برنامه ریزی شده است. در نگاه نخست بدیهی مینماید که جهان «درون» برای آدمی هرگز هراسناک نباشد، چرا که وی درون خویش را «خودی» میپندارد، اگر هم چیزی ترس آور باشد، جهان پر از ناشناخته ها و «ناخودی» های بیرون است. اما واقعیت به وارون آنچه گمان ورزی میکنیم است. هراس ما از ناشناخته های گیتی، واکنشی دو سویه به دو گونه کنش، یکی ترس از نادیدنی بودن رخدادهای درونی، و دیگری ترس از پیش بینی ناپذیری رویدادهای بیرونی است؛ که روی هم رفته شوند آن را فراهم میسازد تا آدمیزاده هستیوری هاژمان دوست شود. انسان در جامعه دیگر تنها نیست.

گوناگونی رویدادهای گیتی، میتواند انسان را دچار سردرگمی های بسیار کند و یگانگی درونی او را به چندگانگی دگردیسه کند؛ اما هاژمان چون اندامواره ای هوشمند برای نگاهبانی از پیکره ی خویش در برابر چنین روان نژندی هایی، ابزار ویژه ی خود را به کار بسته است؛ ابزار فرهنگ.

فرهنگ را میتوان گرد آمده ای از همه ی آیینها و رسومها و عادتهایی دانست، که با فراهم آوردن زمینه ی تک گزینی و تکرار، همانندی واکنشهای آدمیان را در پی دارد؛ و با این کار روان آدمی را به آرامش فرامیخواند. با یاری فرهنگ، انسان میتواند به کمک هم گونه های خویش، یگانگی درونی خود را در برابر چندگونگی بیرونی نگاهبانی کند.

نخستین فرهنگها با توتم ها پدید آمدند. در جهان کهن هر قبیله ی دارای توتم ویژه ی خود بود. توتمها جانورانی یا چیزهایی بودند که در اندیشه ی باشندگان قبیله اهمیت ویژه ای داشتند. توتمهای هر قبیله با بازگو کردن قانونها و ممنوعیت های ویژه ی خود، فردگرایی زیستندگان درون خود را در برابر قبیله های با توتم دیگر نشانه دار ساخته و به هر قبیله در برابر با قبیله ی دیگر شخصیت میبخشد. با پیشرفت توتم گرایی آرام آرام فرهنگ ها و آیینهای گوناگون پدید آمدند.

هر فرهنگ در پیوند با میزان بارآوری سرزمین خود، و همچنین به نسبت نیرومندی ابزارش، میتواند تا اندازه ای گستردگی و همه گیری داشته باشد. بدیهی است که فرهنگ نیرومندتر در سرزمین بارورتر، پایدارتر خواهد ماند. اما چرخ گویال خاکی ما تا همیشه بدین شیوه نخواهد چرخید؛ کشورگشاییها و نیازمندیها، دو کارکنشی هستند که فرهنگهای گوناگون را وادار به سازش و حتا همکاری مینمایند. برآیند چنین همیاری هایی، پیدایش کشورهای بزرگ با فرهنگهای گوناگون است. گرد آمدن چند فرهنگ در کنار یکدیگر و در پی آن پیدایش تمدن، بدون از خود گذشتگی انسان در سرکوبی غرایز نخستین اش شدنی نیست. انسان نخستین که در گروه های کوچک میزیسته، امکان و توانایی آن را داشته است که با آزادی فراوان، هر آنچه را مایل بوده انجام دهد؛ اما چنین توانایی با امنیت همراه نبوده، به همین شوند بایسته است بدانیم، که هاژمان پذیری»، گونه ای مبادله ی کالا به کالا است، که در آن مقداری آزادی را با مقداری امنیت مبادله میکنیم؛ از ژرفای و چونیِ لذت میکاهیم و بر چندی و مدت آن می افزاییم. از این رو جامعه با وادار کردن انسان به سرکوبی غرایز ساده ی خویش، آنها را در راه پیدایش فرهنگ به کار می اندازد. در این راه، فرهنگ هر سرزمین بسته به جغرافیایی که در آن زیست میکند، چارچوب ها و محدودیتهای ویژه ای را به مردم آن سرزمین تحمیل میکند. این چارچوب هایی بسته به آنچه درون دارند، شوند یکپارچگی ها و همبستگیهایی میشوند. برای نمونه در جهان باختری که دو هزاره است با مسیحیت آمیخته شده، فرهنگ به گونه ای است که با کمک دین و با آفریدن یک آرزو از تحمل ناپذیری برخی از جنبه های زندگی میکاهد و آن رویا را به جای واقعیت جا میزند. این روش، برای دستیابی انسانها به خوشبختی راه خود را به گونه ای یکسان بر آدمی تحمیل میکند و از باورمندانش چشم دارد تا در برابر کنشهای پیرامونی، بر اساس آموزشهای آن دین، واکنشی یکسان نشان دهند.

چنین باورمندی هایی با نگاه داشتن بی گزینشانه ی انسانها در یک افته ی روانی کودکانه و سوی دادن آنان به یک توهم گروهی، در رهایی بخشیدن بسیاری مردم از دچار شدن به روان نژندی فردی پیروز میگردد، اما سپس با شرطی کردن رفتار آدمی در برابر کنشهای خویش و سنجیده و پیش بینی پذیر کردن واکنشهای انسان، توده ها را گله وار پیرامون خود گرد کرده، و سرزمینها را یک به یک به چیرگی خویش در می آورد. اینگونه بود سرزمین روم که با تحمیل کردن «قانون رومی» به کشورهای پیرامونش، بی آنکه زمینه های فرهنگی آنها را به دیده آورد، امپراتوری بزرگی پدید آورد. اما روم یک امپراتوری اشرافی بود و در چنین شهریاری هایی بردگان که بخش بزرگی از هاژمان را پدید می آورند حقوقی نداشتند، پس بایا نبود که بردگان به فرهنگ اشرافی باورمند باشند، از این رو در آن روزگار آیینی بایسته مینمود تا بتواند با به زیر پرچم درآوردن نیروهای بزرگ مردمی، خواه اشرافی و خواه بندگان، جهان را به چیرگی خویش درآورد. اینگونه بود که مسیحیت در روم رسمی شد. مسیحیت با مردود شماردن آیینهای کافرکیشی اقوام شمال و جنوب اروپا آن را به زیر پرچم روم در آورد. آیینهای کهن اروپا، از ساختن حکومتی یکپارچه ناتوان بودند چرا که فرهنگ یکسانی نداشتند، و چیز مشترکی آنها را به هم پیوند نمیداد؛ اما هنگامی که مسیحیت جایگاهش را در اروپا استوار کرد، با خوارداشت ارزشهای زمینی و با پافشاری در بی ارزش بودن جهان خاکی، همه ی آن گروه هایی را که روزی بر سر خاک خویش میجنگیدند، در زیر فرهنگ ویژه ی خود یکپارچه کرد. اما این یکپارچگی از آنجا که دست و پاگیر بود و نیازهای غریزی آدمی را پاسخی شایسته نمیداد، ناخشنودیهایی را نیز در پی داشت که نوشتن آن خود کتابی میخواهد.

نکته ی شگفت آن که فرهنگ ایران در روزگار پیش از اسلام برای یکپارچه سازی، هرگز به ابزار تحمیل باورهایش به شیوه ای که در اروپا همه گیر بوده، دست نمی یازد. در بیشتر دوران تاریخ، به روشنی میبینیم که «ایران» سرزمینی یکپارچه و بزرگ بوده است، اما یکپارچگی سرزمینی آن همگام با یکپارچگی باورمندی باشندگان آن نیست. این نکته از چشمان تیزبین هگل پوشیده نمانده است:

«از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و بونده است که از پاره هایی ناهمگن فراهم می آید. در اینجا نژادی یگانه، مردمان بسیاری را در بر میگیرد اما این مردم فردیت خود را در پرتو شهریاری یگانه نگاه میدارند. این امپراتوری نه همچون امپراتوری چین، پدرشاهی ناب، و نه همچون امپراتوری هند ایستا و بی جنبش، و نه همچون امپراتوری مغول زودگذر، و نه همچون امپراتوری ترکان بنیادش بر ستمگری است. به وارون، در اینجا ملتهای گوناگون افزون بر اینکه استقلال خود را نگاه میدارند، به کانون یگانگی بخشی وابسته اند که میتواند آنها را خشنود کند. از این رو امپراتوری ایران، روزگاری دراز و درخشان را پشت سر گذارده است و شیوه ی پیوستگی بخشهای آن چنان است که با مینه ی راستین کشور، بیش از دیگر امپراتوریها همسانی دارد (فلسفه تاریخ هگل)»

همانگونه که میبینیم ایرانیان در امپراتوری خویشتن هرگز در اندیشه ی تحمیل آیینها و باورهای خود به دیگران نیستند، بلکه به وارون، همگان را در انجام آیینها و باورهای خود آزاد میگذارند؛ چیزی که امپراتوری هخامنشی را بهم پیوند میدهد «فرهنگ آزاد اندیشی»  و حس وابستگی به کانون یگانه بخش سیاسی بزرگ است که همگان خود را از آن و در آن بهره مند می یابند. حتا در روزگار پس از اسلام که دینی یکپارچه در سراسر فلات ایران جای میگیرد، با نگاهی به نوشته های جهانگردان باختری میبینیم که چشم پوشی و آزادی و آسان نگری دینیِ ایرانیان شوند شگفت زدگی آنان میشود.

باید دانست که یکپارچگی های بزرگ در دیگر گوشه های گیتی (به جز ایران) تنها با پیدایش دین های بزرگ پدید آمدند. مسیحیت و اسلام دو نمونه ای هستند که با آوردن قانونهای آسمانی یکسان و بایسته گردانیدن سرزمینها در پیروی از آنها توانستند سرزمینهای بزرگی را زیر فرمان خود گرد آورند. در روزگار کنونی نیز، لیبرال دموکراسی خواهان آن است تا به شیوه ای نو، با تحمیل کردن خواستهای خود به کشورهای جهان و با یکپارچه سازی سرزمینها، دهکده ای جهانی پدید آورد. در چند دهه گذشته نیز اندیشه ی کمونستی توانست گوشه ای از جهان را در خویشتن آمیخته سازد. اینگونه نظریه ها، را «دیدمانهای همگرا» مینامند. این دیدمانها بر آنند تا جهان را به سوی یکپارچگی و همسانی پیش ببرند. در برابر، دیدمانهای دیگری بودش دارند که با نام «دیدمانهای واگرا» خوانده میشوند و از رده بندی و جدایی کشورها در جهان آینده خبر میدهند. این دسته از دیدمانها باور دارند که جهان به تندی در حال قطبیده شدن فرهنگهاست.

دیدمان «قاره ی کهن» اُرُد بزرگ نیز از دسته ی دیدمانهای واگرا به شمار میرود، چرا که در این دیدمان تلاش شده تا نشان داده شود، فرهنگهای پیرامون گیتی هرگز به سوی یکپارچگی پیش نخواهند رفت، آنها همچنان بر تنواره ی اسطوره ای خود می تنند و خویشکاری خود را بازآفرینی میکنند. دیدگاه اُرُد بزرگ در رویارویی با اندیشه های خواستار تجزیه ی ایران بزرگ از جنگ افزاری نو بهره میگیرد. جنگ افزاری کارا چون «فرهنگ». اُرُد بزرگ بر این باور است که اگرچه دیگر کارکنش ها همچون اقتصاد نقش بسیار مهمی در آجرچینی ساختمان تاریخ دارند، اما دیواره های تاریخ بی «ملات فرهنگ» چیزی مگر ستونهای لرزان نیستند. به همین شوند است که او مرزبندیهای کنونی جهان را که به دست باختریان کشیده شده، ناروشن و لرزان میداند و پافشاری میکند که این مرزها تا بر پیکره ی مرزبندی های فرهنگی گذشته سوار نشود، استواری خویش را بدست نخواهد آورد. نمونه ی چنین مرزبندیهایی به دست شوروی مرز تاجیکستان با قزاقستان و ازبکستان است. سردمداران کمونیست شوروی که از نگاهداری آسیای کشورهای قاره ی کهن ناتوان بودند هم اندیشه با نیای خویش «پتر»، و با آینده نگری بسیاری از سرمینهای فرهنگی وابسته به زبان فارسی را از تاجیکستان گرفته و به دو کشور دیگر دادند تا مبادا در آینده همگرایی فرهنگی میان ایران و تاجیکستان شوند یکپارچگی ایران بزرگ را فراهم آورد.

این فرهنگ است که تا همیشه و بی گسست، میهن و ارزشهای وابسته آن را والایی میبخشد. «شالوده و زیربنای گسترش هر کشور فرهنگ است (اُرُد بزرگ)».

اما چشم پوشیدن و یا کاستن از آرمانهای فرهنگی هر تمدن، موجب بازگشت به نقطه ی آغاز آن تمدن یا کمینه، دگرگونی بونده ی آن فرهنگ خواهد شد. زیرا میان پیوستگی فرهنگی یک تمدن و پایستگی سرزمین آن پیوند تنگاتنگی بودش دارد. از این رو، «اگر ارزشهای میهنی کمرنگ شود، یکپارچگی کشور به خطر می افتد (اُرُد بزرگ)». پس کسی که ارزشمندی و استواری پیوندهای فرهنگی را بداند هرگز در اندیشه ی آسیب زدن یا نابودی ریشه های فرهنگی کشور خویش بر نمی آید، مگر آنکه آدمیزاده ای ناآگاه از خویش و ریشه هایش، در اندیشه ی چنین کاری بر افتد.باید دانست، «گفتاری که موجب گسستن یکپارچگی کشور شود، ریشه در سخیفی اندیشه ی گوینده ی آن دارد (اُرُد بزرگ)»

نادر در فلسفه ارد بزرگ

آب و هوا در فلسفه ارد بزرگ

کوروش در فلسفه ارد بزرگ

فردوسی در فلسفه ارد بزرگ

پیمان در فلسفه ارد بزرگ

ناراستی در فلسفه ارد بزرگ

دیوانسالار در فلسفه ارد بزرگ

ساختار در فلسفه ارد بزرگ

آموزگار در فلسفه ارد بزرگ

اسطوره در فلسفه ارد بزرگ 2

باران در فلسفه ارد بزرگ

فریاد در فلسفه ارد بزرگ

پیام آور در فلسفه ارد بزرگ

رایزن در فلسفه ارد بزرگ

بدی-خوبی در فلسفه ارد بزرگ

میهن در فلسفه ارد بزرگ

اسطوره در فلسفه ارد بزرگ

صوفیگری در فلسفه ارد بزرگ 3

آغازها در فلسفه ارد بزرگ

صوفیگری در فلسفه ارد بزرگ 2

ستایش در فلسفه ارد بزرگ

جانبازان در فلسفه ارد بزرگ

گردونگی در فلسفه ارد بزرگ

ریش سفید در فلسفه ارد بزرگ -1

بزرگان در فلسفه ارد بزرگ

صوفیگری در فلسفه ارد بزرگ

فرهمندی در فلسفه ارد بزرگ

ایران در فلسفه ارد بزرگ

کودک در فلسفه ارد بزرگ

آرامش در فلسفه ارد بزرگ

شادی در فلسفه ارد بزرگ



پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ: نادرشاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند، کشوری با شکوه بسازد. نام او همیشه برای ایرانیان، آشنا و دوست داشتنی خواهد بود

نادرقلی پیرامون سال 1066 خورشیدی در گوشه ای از خراسان به نام درگز چشم به گیتی گشود. او همچو نامش یکی از نادرترین و دلاورترین و بزرگترین رزم آوران تاریخ جهان است. ناپلئون او را میستود.

در تاریخ ایران و جهان، یافتن همتایی در جنگاوری برای او دشوار است. کارهای نمایان وی در نبردهایش او را در رده ی بزرگترین اندیشه وران جنگی جای میدهد. کسانی همچون کوروش، داریوش، خشایارشاه، هانیبال سردار کارتاژ، ژولیوس سزار، شاپور نخست، ناپلئون، سورنا، ابومسلم و یعقوب لیث صفاری.

او در زمانی که افغانها و روس ها و عثمانی ها به ایران دست انداخته بودند و کشور در بیشینه هرج و مرج بود به همراه سواران خود به طهماسب صفوی پیوست، شورش های داخلی را خواباند و افغانها را بیرون ریخت ، شاه طهماسب صفوی بر نام آوری و ارجمندی نادر در میان مردم رشک برد و برای نشان دادن توانایی خود با لشکری بزرگ به سوی عثمانی تاخت و در آن جنگ هزاران سرباز ایرانی را به شوند ناشایستگی به کشتن داد و خود از میدان جنگ گریخت. نادر با سپاهی اندک و خسته از کارزار از خاور به باختر ایران تاخت و تا قلب کشور عثمانی پیش رفت و سرزمینهای بسیاری را به خاک ایران افزود و از آنجا به قفقاز که در چیرگی روسها بود رفت اما با شگفتی دید روسها خود پیش از روبرو شدن با او پا به فرار گذاشته اند. نادر فرمانروایی بود که برای انجامین بار گستردگی ایران را به کرانه ی طبیعی فلات ایران رسانید.

«او یکى از بى باک ترین نوابغ نظامى بود که ایران به وجود آورد (ادوارد براون)»

«نادر واپسین کشورگشاى آسیا بود (سرپرسی سایکس)»

با فرورفتن خورشید دولت نادری، سرزمین پهناور ایران که پس از سالها به زیر یک درفش درآمده و رنگ یگانه پذیرفته بود، از هم پاشید. به همین شوند ویژه ترین ویژگیِ نادر که ایرانیان آن را بدو میشناسند میهن پرستی نادر است که از گذشته به چهره ی بازگو کردن گفته های بیشماری از او در دهان مردم ایران چرخیده و چرخیده تا به دست ما رسیده است. همانند:

– شاهنامه فردوسی خردمند ، راهنمای من در طول زندگی بوده است.

– کمربند پادشاهی ، نشان نوکری برای سرزمینم است. نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است.

– گشودنِ هند، برای نام آوری نبود، برای من دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و بزه و چپاول را بیش از اندازه بر مردم سرزمینم روا داشتند . اگر در پی نام آوری بودم پادشاهان اروپا را به بردگی می گرفتم . که آنهم از جوانمردی و خوی ایرانی من به دور بود.

– از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت . جوانی که از آرمانهای بزرگ دور میشود نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هم میهنانش خواهد بود.

نادر به سفیر روسیه دستور میدهد که شهرهای دربند، باکو، شروان، اران، ایروان، رشت، گیلان و همه ی سرزمین قفقاز را که «پتر کبیر» به چیرگی خود در آورده بود و همچنین تاتارهای کوهستانی داغستان را که به زیردستی خود کشانده بودند را به ایران بازگردانند. نادر با بَرتنی میگوید: اگر روس‌ها از مرزهای ما پسرَوی نکنند خود جارویی به دست می‌گیرد و همه آن‌ها را از ایران بیرون خواهد ریخت.

و در نامه ای به فرماندار عراق هشدار میدهد : پاشای بغداد بداند که زیارت عتبات در عراق حق آشکار ماست و ما بازپس دادن اسیران ایرانی را که در جنگ به اسارت شما در آمده‌اند خواهانیم. از آنجا که خون هم‌ میهنان ما هنوز خشک نشده ‌است باید از شما انتقام بگیریم و از خون اتباع سلطان به همان اندازه که خون ایرانیان را ریخته‌اید بریزیم. از این جهت این نامه را ارسال می‌کنیم تا بدانید که ما ناگهانی و غیر انسانی به شما حمله نخواهیم کرد.

یکی از ویژگیهای شگفت نادر، یکسان نگری او به ادیان است. برای او زرتشتی و مسیحی و یهودی و مسلمان تفاوتی ندارنند به شرط آنکه از دادن مالیات سرپیچی نکنند. نادر در مراسم مذهبی مردم این‌گونه سخن می‌گفت: ای مردم چرا به جای یاری خواستن از امام علی از خداوند یاری نمی‌گیرید؟

وی همچنین تلاش داشت با کمک یک انگلیسی به نام «التون» نیروی دریایی ایجاد کند که به پیروزی نرسید.

از این رو نادر مردی خستگی ناپذیر، دلاور، میهن پرست، بزرگ منش، جنگاور و تیزهوش و خواهان سربلندی ایران بود اما در سالهای پایانی زندگانی اش دست به کارهایی زد که همچون لکه ی تیره ای چهره ی تابناک و میهن پرست او را تار مینماید.

او برای فراهم آوردن هزینه ی جنگ‌های خود وادار شد تا مالیات های گزافی از مردم بگیرد، به همین شوند شورش‌های بسیاری در کشور روی داد؛ و در زمانی که برای سرکوبی یکی از این شورش‌ها به خراسان رفته بود گروهی از سردارانش به رهبری علی قلی خان شبانه به چادر وی یورش بردند و نادر پسر شمشیر را کشتند. او در ۲۰ ژوئن ۱۷۴۷ برابر ۳۰ خرداد 1126 خورشيدی جان باخت.

بایسته ی گفتن است که همواره پزشکی فرانسوی بنام «بازن» در رکاب نادر شاه بود. برخی از گفته ها بر این روال اند که وی به دستور کمپانی هند شرقی که سودای چیرگی بر هند را داشت، روزانه در خوراک نادر سم میریخته است. به همین شوند در اثر سم نادر در فرجامین سالهای عمر خویش بسیار تندخو میشود و دستور کور کردن جانشین خود رضاقلی و دستور کشتن بسیاری از سرداران خود را میدهد؛ هنگامی که سم کارگر میشود، دندانهای نادر آغاز به ریزش میکنند و او شبی نبوده که بتواند بی درد شکم بخوابد.

گرچه در زمان نادر، مردم ایران به آبادانی ایران یعنی آنچه که از نادر خواستار بودند نرسیدند اما نمیتوان گفت که دولت نادرشاه در اندیشه ی بازسازی نبروهای فرآوردنی ایران نبود. در برخی گوشه های خاوری ایران کارهای ساختمانی در روند بود و سازمانهای آبیاری بازسازی میشد و برخی از شهرها که از مردم تهی شده بودند بار دیگر پر شدند. همچنین در بوشهر کارخانه ی توپ ریزی و در آمل کارخانه ی آهن ریزی گلوله ی توپ ساخته شد. اما پس از اینکه نادرشاه زر و سیم و جواهر بسیاری بدست آورد از آنجا که در ایران سرمایه گذاری های بزرگ و ایجاد بنگاه های سودآوری روایی نداشت زر و سیم و گوهر در چهره ی مالیات از مردم گرفته میشد و به گنجور نادر سپرده میشد. به همین روی دارایی هایی که مردم برای مالیات به دولت میدادند دوباره به دست آنها باز نمیگشت. و همین موجب میشد که تورم بهای کالاها بالا رود.

«نادر میتوانست با پولی که بدون بهره گیری از آن در کلات نادری گرد آورده بودکشور خود را به گونه ای آباد کند که آبادترین کشورهای جهان گردد ولی این کار را نکرد (ژان گوره فرانسوی)»

شوند اینکه «نادر بزرگ» نتوانست آنگونه که خود میخواست به آبادانی ایران کمک کند آن است که او بیش از آنکه برای شاهی ساخته شده باشد، یک سردار بزرگ بود. ناپلئون میگوید: مشکل نادر آن بود که بیش از اندازه ژنرال بود.

یکی از هشدارهایی که فردوسی در شاهنامه به ما میدهد نیز همین است که پایگاه شاهی از پایگاه سرداری سپاه و پهلوانی جداسر است: جز از تخت زرین که او شاه نیست / تن پهلوان از درِ گاه نیست

در روزگار پیش از منوچهر، شاه هم سپهبد است هم شهریار، اما از دوران او به پس، سرداران ایران از وی میخواهند که به شاهی بپردازد و کار سپاه را به آنها واگذارد. حال آنکه نادر هم شاه است و هم سردار:

جهان پهلوان سام بر پای خواست / چنین گفت کای خسروِ داد و راست

چو شُستی به شمشیر هندی زمین / به آرام بنشین و رامِش گزین

از این پس همه نوبت ماست رزم / تو را جای، تخت است و بگماز و بزم

از این رو اُرُد با در ستایشی که از نادر میکند او را «شکوه ساز» میخواند و نه «آباد گر». از دیدگاه جنگاوری، نادر بر کسی چون کریمخان زند برتری چشمگیری دارد، اما از دید پادشاهی و خردگرایی از او در جایگاهی فروتری می ایستد چرا که شاهنشاهی در ایران به جنگاوری و داشتن سپاه نیست:

بباید یکی شاه خسرو نژاد / که دارد گذشته سخنها به یاد

اگر داردی توس و گستهم فر / سپاه است و گردان بسیار مر

نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت / بباید یکی شاه بیداربخت

که باشد بر او فره ی ایزدی / بتابد ز دیهیم او بخردی

چه اگر نهاد رزمیاری در پادشاهی آمیخته شود، پایه های کشوری سست خواهد شد چرا که جنگ را با خرد جفتی نیست. رزمیار جنگ میخواهد و پادشاه، «داد»:

بدو گفت رستم که ای شهریار / مجوی آشتی از درِ کارزار

نبود آشتی هیچ در خوردشان / بدین روز، گرزِ من آوردشان

به رستم چنین گفت پس کیقباد / که چیزی ندیدم نکوتر ز داد

سزد گر هر آنکس که دارد خرد / به کژی و ناراستی ننگرد

چه بسیار سرفراز بود ایران اگر هم زمان با نادر سردار بزرگ میهن، پادشاهی نیکو اندیش نیز داشت، که اگر چنین بود، روزگار کنونی ایران بِه از آنچه اکنون میبینیم میتوانست باشد.

نوشته اند: نادر در راه گشودن هند، در ایران، به کودکی برمیخورد كه به دبستان میرفته؛ از او میپرسد: پسر جان چه می‌خوانی؟
– قرآن.
– از كجای قرآن؟
– انا فتحنا….

نادر مُروای نیک میزند و از پاسخ او بسیار خرسند میشود. سپس یك سكه زر به او میدهد. اما پسر از گرفتن آن خودداری میکند.
نادر: چر ا نمی گیری؟
پسر :مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر: به او بگو نادر داده است…. پسر: مادرم باور نمیکند و خواهد گفت: نادر مردی بخشنده است. او اگر به تو پول بدهد بیش از یک سکه خواهد داد. سخن او بر دل نادر نشست و یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
چنانچه در تاریخ نام آور گشته؛ نادر در آن جنگ بر همآورد خویش محمد شاه گورکانی پیروز میشود.