Archive for فوریه, 2010


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ میگوید: دانش امروز فر بسیاری در پی داشته است، اما نیروی جاری سازی آرامش به روان ما را ندارد، امنیت را بزرگان خردمند به ما میبخشند

انسان در درازای زندگی چند نسل کنونی در دانش طبیعی و کاربرد فناورانه ی آن پیشرفتی شگفت آور داشته است، به گونه ای که هرگز نمیتوانست آن را ییش بینی کند. مردم به شوند این دستاوردها بر خود میبالند و حق هم دارند که بر خود ببالند. اما چنین مینماید که آنان از قدرت نویی که بر نیروهای طبیعت لگام زده است، که برآورنده ی آرزویی هزار ساله بوده اما نتوانسته بر میزان خرسندیشان بیفزاید و خوشبخت ترشان کند، خشنود نیستند. باید پژوهید و بررسید که چرا دانش امروز توانایی روان کردن آرامش را به درون ما ندارد؟

نخست باید دانست که، «چیرگی بر طبیعت تنها پیش شرط خوشبختی نیست (تمدن و ناخوشی های آن- فروید)» در جهان کنونی پرچم داری دانش به دست کشورهایی است که به «تمدن برتر!» دست یافته اند. آنها از هر چه که میتوانسته در رویارویی با نیروهای طبیعت یاریشان دهد بهره گرفته اند؛ اما به گواهی بسیاری، نتوانسته اند خرسندی بیشتری برای مردم خویش فراهم آورند. از دیدگاه آنان چیزی که مایه ی خرسندی و آرامش همگان را فراهم میسازد، تن آسودگی و بی رنجی است، از این رو در نابودی کارکنش هایی که در بیرون تن آدمی شوند رنج کشیدن او میشوند تلاش برده اند؛ بیماریها را ریشه کن کرده اند، برای مردمشان ابزار آسایش را فراهم کرده، شگفت تر آنکه تا اندازه ای نیز توانسته اند رنج بیرونی را از میان ببرند، اما دردها همچنان بر تن بشر فرود می آیند، و او را از زندگانی و تمدن خویش ناخرسند میسازند.

برخی بر این باورند، اگر سرمای بزرگی چون یخبندان سی هزار سال پیش که آدمی نخستین توانست آن را به خوبی پشت سر بگذراند، بر آدمیان کنونی فرود آید، نژاد آدمی نابود خواهد شد، چرا که انسان دوران نوین، بیش از آنچه بر توانایی و هنر خویش بر پای باشد بر ابزار برساخته اش پشتگرم است. تمدن نوین به جای آن که آدمی را در برابر رنجی که میکشد تواناتر سازد، سامانه احساس او را ضعیف تر ساخته تا مگر بدین ابزار بتواند از رنج کشیدن او بکاهد؛ اما از آنجا که میزان احساس لذت و درد هر کس به میزان توانایی حواس او بستگی دارد؛ کسی چون «واپسین انسان» دوره ی ما، به همان میزان که از «توفیق اجباری» رنج ناکشیدن برخوردار است، از احساس لذت بی اندازه (چنانکه نیاکانش از آن بهره مند بودند)، بی بهره است. زیرا در وی، چیزی که رنجور و ناتوان است، «احساس» است. احساس انسان متمدن رنجور شده چرا که او را هرگز راهی در جنگ برای زنده ماندن نیست؛ جهان نوین با محدود کردن فرد در چارچوبی که خود میخواهد، شوند به کاهش رفتن زیستی ترین غریزه ی او یعنی غریزه ی خویشتن پایی میشود؛ چنین انسانی، همچون شیری که در قفس چنگالهایش رنجور میشود، در رویارویی با سختی های طبیعت خویشتن را میبازد.

از سوی دیگر ما آدمیان تجریه ی هزاران سال زیستن در طبیعت را داریم که یادمان آن در درون ضمیر ناخودآگاهمان بودش دارد؛ پس شگفت آور نمی نماید چنانچه درونمان بسیار همسان با طبیعت پیرامون باشد. اُرُد میگوید: «کوهستانها و دره های بی انتها در درون آدمیان میبینم». ویژه تر آنکه روان مردم هر سرزمین بسیار همسان با طبیعت آن سرزمین است، و چه بسا در درون هر ایرانی، یک البرز کوه بودش داشته باشد که ایرانی را بایسته ی آن است که بر چکاد آن چیره آید. در گذشته آدمی برای چیره شدن بر طبیعت نیاز به آن داشته است که نخست بر نیروهای درونی خویش پیروز شود؛ چرا که نیروهای بزرگ طبیعت در برابر انسان بدون ابزار گذشته، شکست ناپذیر می نموده اند، از این رو تنها راه پیروزی بر نیروهای دیوآسای طبیعت، نخست به فرمان در آوردن نیروهای درونی و سپس تکیه بر تن نیرومند خویش بوده است، که آن هم برای هر کس روی نمیداد؛ چه این کس هم باید از تنی نیرومند بهره مند باشد و هم از روانی بزرگ. بایستگی هم بسامدی نیروهای درون و بیرون در اندیشه ی نیاکان ما، به اندازه ای نمود پیدا کرده است که ایرانیان دیوها را در پیکره ی کوه ها نمادینه میکردند. نمونه، «خرزوان دیو» است که در اوستا با نام کوه «اِرازورا» آمده است. همچنین داستان هفت خان رستم نمونه ی چنین باور در میان ایرانیان گذشته است. بسیاری از اسطوره شناسان گذشتن رستم از هفت خان و هفت کوه و سپس چیرگی او بر دیو سپید را نماد گذشتن سالک از پلکان عرفانی آیین مهر میدانند، زیرا پیروزی بر نیروهای بزرگ طبیعت تنها با پیروزی بر خویشتن فراهم می آید. همچنین ملک الشعرای بهار، دیو سپید را نماد کوه دماوند بلندترین چکاد البرز کوه میداند (برف همیشگی دماوند نماد سپیدی دیو است): ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند

اُرُد میگوید: » گام نهادن بر نوک کوه وجود، بسیار سخت تر از هر کار دیگریست»

اما در دوران کنونی، چیرگی بر نیروهای بیرونی، هم تراز و هم بسامد با نیرومندی درون نیست. زیرا انسان کنونی تنها با تکیه بر نیروی اندیشه و ابزار برساخته اش توانسته است بر نیروهای طبیعت پیروز شود و این گونه ای «خویشتن پایی» نیست بلکه تنها زبونی نسل ما را آشکار میسازد. سختیها و مشکلات انسان امروز همگی با زبان و اندیشه گشایش می یابند. او میتواند با این دو ابزار به هر آنچه میخواهد دست یابد ولی آیا زبان بازی انسان کنونی میتواند کوه ها را هم خام کند؟ آیا کوهها در برابر «واپسین انسان» سر فرود می آورند؟ البته که نه. نیروهای بزرگ طبیعت تنها در برابر ابر انسانی سر فرود می آورند که با اراده ی تنومندش نخست بر کوهستان درون خویش چیره شده باشد. اُرُد چه زیبا میگوید: «به کوهستان می نگرم درونم سرشار از نیرو میشود، کوه ها سر فرود می آورند، و میگویند: باز ما را در خواهی نورد.»….. حال پرسش در این است که آیا «واپسین انسان» که از داشتن اراده و احساس نیرومند بی بهره است، میتواند از خویشتن رنجور خویش خرسند باشد؟

گزاره ی دیگری که میتواند شوند خرسندی و آرامش روان ما شود «آزادی» است. نخست باید دانست که آزادی فرد رهاورد تمدن نیست، این آزادی پیش از آنکه تمدنی پدید آید با گستردگی بیشتری بودش داشته است؛ اما از آنجا که یک فرد به ندرت میتوانست از آن پاسداری کند، آنگونه که باید ستایش نمیشد. بالیدن تمدن، کرانمندیهایی را برای آزادی به بار می آورد؛ شدنی است که آزادی با تمدن سازگار بماند، اما گاهی نیز آزادی میتواند از ته نشست چهره مندی (شخصیت) و کسینگی نخستینِ انسانهایی که تمدن هنوز رامشان نکرده است سر برآورد و همین کنش شوند ستیز آنان با تمدن گردد. به گفته ی دیگر در گذشته آزادی شایسته ی کسانی بوده که برای آن تلاش و تکاپو کنند، کسانی که اراده ی برتر داشته و با نیرومندی از داشته های خویش نگاهبانی می کنند و نه رنجوران و بردگان و خوار دارندگان گیتی: که آزاد زادم، نه من بنده ام / یکی بنده ی آفریننده ام

اما در روزگار ما آزادی چون برماندی از خانواده به فرزند به ارث میرسد، از این رو همگان از آن بهره مندند، به همین شوند کیفیت و چونی آزادی دیگر همچون گذشته باشکوه نیست و خرسندی در پی ندارد. این نکته شوند بدبینی بسیاری را به دموکراسی موجب شده است. نیچه و پیرو او پسامدرن گرایان میپندارند که دموکراسی پیرو مسیحیت، اخلاق رنجوران را بر آدمیان توانا چیره میسازد و از وی آزادی گزینش را میگیرد.

همچنین پس از دوران دین پیرایی، دولت خویشکاری پدرسالارانه ی کلیسا را به دوش گرفت؛ در نتیجه ی نفوذ روشنگری، دستگاه اجرایی دولت خود را در کالبد یک دیوانسالاری متمرکز پایدار ساخت، و دولت خویشتن را به سرنام یگانه قانونگزار و تنها داور اخلاق جایگیر کرد، و آزادی فردی در گزینش اخلاقی جای خویش را به داوری دولتی در اخلاق داد. یونگ بر این باور است که، در اثر دگرگونیهای فرهنگی و هاژمانی که انقلاب صنعتی شوند آن بود، گونه ای انسان توده ای سر برآورد که نیازهای هاژمانیش به گسترش دولت رفاه یا دولت سوسیالیستی راه بُرد و نیازهای روانشناختیش مایه ی پیدایش دولتهای خودکامه شد. این دولت خودکامه که فرد برای رهایی از بی چیزی اجتماعی و روانی به آن چشم دوخته است، در واقع در نابود ساختن بازمانده ی فردیت او میکوشد. این نابودسازی فردیت با ایجاد پایِشبانی و کرانه بند کردن دلسوزانه ی اندیشه و مایه ی فرد می آغازد؛ بر این اساس، اندیشه و نگاهبانی از بالا می آید، و برای هر پرسشی پاسخی هست. فرد در چنین هاژمانی که خود در چیرگی دولت است به فردی نیمه جاندار دگردیسه میشود و دولت نقش او در زندگی خویش را به ناحق از چنگ او بدر می آورد. این در حالی است که شادکامی، خرسندی، آرامش ذهن، و معناداری زندگی همگی دست آورد افرادند، نه ره آورد گروه ها. پرسش این است که آیا چنین فردی در چنین هاژمانی میتواند خویشتن را آزاد بداند؟

سومین پاسخ را اُرُد در میان گفته های خویش بازگو میکند: «وارون بر رشد و شکوه دانش آدمی، ریشه ی ادب و منش آدمها، ار دوران دیرین تا کنون بسیار اندک دگرگون شده است. ادب تازیان، مردم افرنگ و یا خاورنشینان کمترین دگرگونی را در خود داشته است. آنچه دگرگون شده است دانش و خرد است، اما ریشه ی همان دردهای دیرین خود را بر پشت دارد». میتوان چنین پنداشت که دانش امروزه از هم زبانی با منش و فرهنگ و ادب دیرین ناتوان است؛ و نمیتواند چنین پدیده هایی را همپا با پیشرفت خویش والایش دهد. شاید هم بتوان گفت ادب و فرهنگ برآیند هزاره ها زیستندگی و تلاش آدمی در گیتی هستند و دانشی دویست سیصد ساله هرگز به اندازه ای نیرومند نیست که توانایی والایش دادن فرهنگ چند هزار ساله را داشته باشد. از سویی دیگر، دانش امروز با بسیاری از دستاوردهای سنت گذشته میستیزد که این ستیهیستن خود کارکنش دیگری بر ناخرسندی کنونی آدمیان افزوده است.

نکته ی دیگری که نباید آن را فراموش کنیم در ناچیزی و کوچکی شگرفی است که باختریان خود را در آن غوطه ور میبینند. چنین کوچک پنداری که از اندیشه ی باختریان به دانش آنان نیز راه یافته است بازگو میکند که: «آدمیان خردیزه های کوچکی در گیتی بیش نیستند». باختریان با نشان دادن کهکشان ها و هندادها و با شمارش سالهای نوری انسان کنونی را بدین باور رسانده اند که براستی چه خوار و ناتوان است. اما باید دانست که این برداشت، یگانه برداشت از دانش نیست. آشکار است که انسان هرگز نتوانسته به ذات دانش دست پیدا کند، آنچه او بر آن راه یافته گزارشی از دانش است که بسیار همسان است با آنچه در درون وی میگذرد؛ یعنی آن خردپنداری خویشتن. چه بسا اگر دانش از این پس به تکاپو بیفتد تا بزرگی انسان را به او یادآور کند نیازمند است تا جایگاه جغرافیایی اش را از باختر به خاور جابجا کند. به جایی که انسان خویش را با پیکره ی هر چند بزرگ گیتی یکپارچه میبیند و خود را خرد نمیداند. آیا نیاکان ما در ایران کهن که خویشتن را یاوری بزرگ برای نیکی ها در پیروزی با اهریمن میدیدند اگر پای بر دوران ما میگذاشتند از ناچیزی بزرگی که گرفتار آن هستیم شگفت زده و ناخرسند نمیشدند؟

و اما انجامین پاسخ ما را نیز اُرُد در گزیده گویی های خویش داده است. این پاسخ پایانی همه ی گزاره های پیشین را در خود نهفته دارد. اُرُد میگوید: «مهمتر از امنیت بیرونی ما، امنیت درونی ماست. هیچ ارتشی نمیتواند نا امنی درون فروریخته مان را بهبود بخشد. تنها خود ما هستم که میتوانیم آن را بهبود بخشیم». دانش امروز بیشتر در پا برجا ساختن امنیت بیرونی کوشش کرده و از هر گونه تلاش در برپایی امنیت درونی بدین بهانه که ابزار آن را در گزینش ندارد و یا با گفتن اینکه پرداختن به چنین گزاره هایی «علمی نیست» تن در زده است. دانش امروز، روانشناسی را به شوخی میگیرد و به روان انسان در نیرومند شدن یاری نمیرساند، حتا گاه از هر گونه تلاش فردی آدمیان در این راه جلوگیری میکند. دانش کنونی باختر، با این نیاز و پیش انگاره که باید امنیت انسان را در برابر پیرامونش نگاهبانی کند پای به هستی گذاشت، اما به شوند بی توجهی به امنیت درونی، نتوانسته است که فر و شکوهش را به درون ما روان سازد.

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ میگوید: فرهنگ های همریشه ، انگیزه ای توان مند است که موجب همبستگی کشورها در آینده میگردد.

انسان در روند فرگشت خویش «از تنواره ای که پیش از باشندگی آدمواره ی خود در آن میزیست»، به دو چشم دچار آمد که بر فراز چکاد سر او جهان بیرونی را میپایند. گزاره ای که باید بدان نگرا نگاه کرد نیز همین است که آدمی به چشمی وابسته است که خویشکاریش «نگاه به بیرون» است؛ و از «نگاه به درون» تن در میزند، زیرا نه توانایی نگرش به درون را دارد و نه از اساس برای چنین کاری برنامه ریزی شده است. در نگاه نخست بدیهی مینماید که جهان «درون» برای آدمی هرگز هراسناک نباشد، چرا که وی درون خویش را «خودی» میپندارد، اگر هم چیزی ترس آور باشد، جهان پر از ناشناخته ها و «ناخودی» های بیرون است. اما واقعیت به وارون آنچه گمان ورزی میکنیم است. هراس ما از ناشناخته های گیتی، واکنشی دو سویه به دو گونه کنش، یکی ترس از نادیدنی بودن رخدادهای درونی، و دیگری ترس از پیش بینی ناپذیری رویدادهای بیرونی است؛ که روی هم رفته شوند آن را فراهم میسازد تا آدمیزاده هستیوری هاژمان دوست شود. انسان در جامعه دیگر تنها نیست.

گوناگونی رویدادهای گیتی، میتواند انسان را دچار سردرگمی های بسیار کند و یگانگی درونی او را به چندگانگی دگردیسه کند؛ اما هاژمان چون اندامواره ای هوشمند برای نگاهبانی از پیکره ی خویش در برابر چنین روان نژندی هایی، ابزار ویژه ی خود را به کار بسته است؛ ابزار فرهنگ.

فرهنگ را میتوان گرد آمده ای از همه ی آیینها و رسومها و عادتهایی دانست، که با فراهم آوردن زمینه ی تک گزینی و تکرار، همانندی واکنشهای آدمیان را در پی دارد؛ و با این کار روان آدمی را به آرامش فرامیخواند. با یاری فرهنگ، انسان میتواند به کمک هم گونه های خویش، یگانگی درونی خود را در برابر چندگونگی بیرونی نگاهبانی کند.

نخستین فرهنگها با توتم ها پدید آمدند. در جهان کهن هر قبیله ی دارای توتم ویژه ی خود بود. توتمها جانورانی یا چیزهایی بودند که در اندیشه ی باشندگان قبیله اهمیت ویژه ای داشتند. توتمهای هر قبیله با بازگو کردن قانونها و ممنوعیت های ویژه ی خود، فردگرایی زیستندگان درون خود را در برابر قبیله های با توتم دیگر نشانه دار ساخته و به هر قبیله در برابر با قبیله ی دیگر شخصیت میبخشد. با پیشرفت توتم گرایی آرام آرام فرهنگ ها و آیینهای گوناگون پدید آمدند.

هر فرهنگ در پیوند با میزان بارآوری سرزمین خود، و همچنین به نسبت نیرومندی ابزارش، میتواند تا اندازه ای گستردگی و همه گیری داشته باشد. بدیهی است که فرهنگ نیرومندتر در سرزمین بارورتر، پایدارتر خواهد ماند. اما چرخ گویال خاکی ما تا همیشه بدین شیوه نخواهد چرخید؛ کشورگشاییها و نیازمندیها، دو کارکنشی هستند که فرهنگهای گوناگون را وادار به سازش و حتا همکاری مینمایند. برآیند چنین همیاری هایی، پیدایش کشورهای بزرگ با فرهنگهای گوناگون است. گرد آمدن چند فرهنگ در کنار یکدیگر و در پی آن پیدایش تمدن، بدون از خود گذشتگی انسان در سرکوبی غرایز نخستین اش شدنی نیست. انسان نخستین که در گروه های کوچک میزیسته، امکان و توانایی آن را داشته است که با آزادی فراوان، هر آنچه را مایل بوده انجام دهد؛ اما چنین توانایی با امنیت همراه نبوده، به همین شوند بایسته است بدانیم، که هاژمان پذیری»، گونه ای مبادله ی کالا به کالا است، که در آن مقداری آزادی را با مقداری امنیت مبادله میکنیم؛ از ژرفای و چونیِ لذت میکاهیم و بر چندی و مدت آن می افزاییم. از این رو جامعه با وادار کردن انسان به سرکوبی غرایز ساده ی خویش، آنها را در راه پیدایش فرهنگ به کار می اندازد. در این راه، فرهنگ هر سرزمین بسته به جغرافیایی که در آن زیست میکند، چارچوب ها و محدودیتهای ویژه ای را به مردم آن سرزمین تحمیل میکند. این چارچوب هایی بسته به آنچه درون دارند، شوند یکپارچگی ها و همبستگیهایی میشوند. برای نمونه در جهان باختری که دو هزاره است با مسیحیت آمیخته شده، فرهنگ به گونه ای است که با کمک دین و با آفریدن یک آرزو از تحمل ناپذیری برخی از جنبه های زندگی میکاهد و آن رویا را به جای واقعیت جا میزند. این روش، برای دستیابی انسانها به خوشبختی راه خود را به گونه ای یکسان بر آدمی تحمیل میکند و از باورمندانش چشم دارد تا در برابر کنشهای پیرامونی، بر اساس آموزشهای آن دین، واکنشی یکسان نشان دهند.

چنین باورمندی هایی با نگاه داشتن بی گزینشانه ی انسانها در یک افته ی روانی کودکانه و سوی دادن آنان به یک توهم گروهی، در رهایی بخشیدن بسیاری مردم از دچار شدن به روان نژندی فردی پیروز میگردد، اما سپس با شرطی کردن رفتار آدمی در برابر کنشهای خویش و سنجیده و پیش بینی پذیر کردن واکنشهای انسان، توده ها را گله وار پیرامون خود گرد کرده، و سرزمینها را یک به یک به چیرگی خویش در می آورد. اینگونه بود سرزمین روم که با تحمیل کردن «قانون رومی» به کشورهای پیرامونش، بی آنکه زمینه های فرهنگی آنها را به دیده آورد، امپراتوری بزرگی پدید آورد. اما روم یک امپراتوری اشرافی بود و در چنین شهریاری هایی بردگان که بخش بزرگی از هاژمان را پدید می آورند حقوقی نداشتند، پس بایا نبود که بردگان به فرهنگ اشرافی باورمند باشند، از این رو در آن روزگار آیینی بایسته مینمود تا بتواند با به زیر پرچم درآوردن نیروهای بزرگ مردمی، خواه اشرافی و خواه بندگان، جهان را به چیرگی خویش درآورد. اینگونه بود که مسیحیت در روم رسمی شد. مسیحیت با مردود شماردن آیینهای کافرکیشی اقوام شمال و جنوب اروپا آن را به زیر پرچم روم در آورد. آیینهای کهن اروپا، از ساختن حکومتی یکپارچه ناتوان بودند چرا که فرهنگ یکسانی نداشتند، و چیز مشترکی آنها را به هم پیوند نمیداد؛ اما هنگامی که مسیحیت جایگاهش را در اروپا استوار کرد، با خوارداشت ارزشهای زمینی و با پافشاری در بی ارزش بودن جهان خاکی، همه ی آن گروه هایی را که روزی بر سر خاک خویش میجنگیدند، در زیر فرهنگ ویژه ی خود یکپارچه کرد. اما این یکپارچگی از آنجا که دست و پاگیر بود و نیازهای غریزی آدمی را پاسخی شایسته نمیداد، ناخشنودیهایی را نیز در پی داشت که نوشتن آن خود کتابی میخواهد.

نکته ی شگفت آن که فرهنگ ایران در روزگار پیش از اسلام برای یکپارچه سازی، هرگز به ابزار تحمیل باورهایش به شیوه ای که در اروپا همه گیر بوده، دست نمی یازد. در بیشتر دوران تاریخ، به روشنی میبینیم که «ایران» سرزمینی یکپارچه و بزرگ بوده است، اما یکپارچگی سرزمینی آن همگام با یکپارچگی باورمندی باشندگان آن نیست. این نکته از چشمان تیزبین هگل پوشیده نمانده است:

«از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و بونده است که از پاره هایی ناهمگن فراهم می آید. در اینجا نژادی یگانه، مردمان بسیاری را در بر میگیرد اما این مردم فردیت خود را در پرتو شهریاری یگانه نگاه میدارند. این امپراتوری نه همچون امپراتوری چین، پدرشاهی ناب، و نه همچون امپراتوری هند ایستا و بی جنبش، و نه همچون امپراتوری مغول زودگذر، و نه همچون امپراتوری ترکان بنیادش بر ستمگری است. به وارون، در اینجا ملتهای گوناگون افزون بر اینکه استقلال خود را نگاه میدارند، به کانون یگانگی بخشی وابسته اند که میتواند آنها را خشنود کند. از این رو امپراتوری ایران، روزگاری دراز و درخشان را پشت سر گذارده است و شیوه ی پیوستگی بخشهای آن چنان است که با مینه ی راستین کشور، بیش از دیگر امپراتوریها همسانی دارد (فلسفه تاریخ هگل)»

همانگونه که میبینیم ایرانیان در امپراتوری خویشتن هرگز در اندیشه ی تحمیل آیینها و باورهای خود به دیگران نیستند، بلکه به وارون، همگان را در انجام آیینها و باورهای خود آزاد میگذارند؛ چیزی که امپراتوری هخامنشی را بهم پیوند میدهد «فرهنگ آزاد اندیشی»  و حس وابستگی به کانون یگانه بخش سیاسی بزرگ است که همگان خود را از آن و در آن بهره مند می یابند. حتا در روزگار پس از اسلام که دینی یکپارچه در سراسر فلات ایران جای میگیرد، با نگاهی به نوشته های جهانگردان باختری میبینیم که چشم پوشی و آزادی و آسان نگری دینیِ ایرانیان شوند شگفت زدگی آنان میشود.

باید دانست که یکپارچگی های بزرگ در دیگر گوشه های گیتی (به جز ایران) تنها با پیدایش دین های بزرگ پدید آمدند. مسیحیت و اسلام دو نمونه ای هستند که با آوردن قانونهای آسمانی یکسان و بایسته گردانیدن سرزمینها در پیروی از آنها توانستند سرزمینهای بزرگی را زیر فرمان خود گرد آورند. در روزگار کنونی نیز، لیبرال دموکراسی خواهان آن است تا به شیوه ای نو، با تحمیل کردن خواستهای خود به کشورهای جهان و با یکپارچه سازی سرزمینها، دهکده ای جهانی پدید آورد. در چند دهه گذشته نیز اندیشه ی کمونستی توانست گوشه ای از جهان را در خویشتن آمیخته سازد. اینگونه نظریه ها، را «دیدمانهای همگرا» مینامند. این دیدمانها بر آنند تا جهان را به سوی یکپارچگی و همسانی پیش ببرند. در برابر، دیدمانهای دیگری بودش دارند که با نام «دیدمانهای واگرا» خوانده میشوند و از رده بندی و جدایی کشورها در جهان آینده خبر میدهند. این دسته از دیدمانها باور دارند که جهان به تندی در حال قطبیده شدن فرهنگهاست.

دیدمان «قاره ی کهن» اُرُد بزرگ نیز از دسته ی دیدمانهای واگرا به شمار میرود، چرا که در این دیدمان تلاش شده تا نشان داده شود، فرهنگهای پیرامون گیتی هرگز به سوی یکپارچگی پیش نخواهند رفت، آنها همچنان بر تنواره ی اسطوره ای خود می تنند و خویشکاری خود را بازآفرینی میکنند. دیدگاه اُرُد بزرگ در رویارویی با اندیشه های خواستار تجزیه ی ایران بزرگ از جنگ افزاری نو بهره میگیرد. جنگ افزاری کارا چون «فرهنگ». اُرُد بزرگ بر این باور است که اگرچه دیگر کارکنش ها همچون اقتصاد نقش بسیار مهمی در آجرچینی ساختمان تاریخ دارند، اما دیواره های تاریخ بی «ملات فرهنگ» چیزی مگر ستونهای لرزان نیستند. به همین شوند است که او مرزبندیهای کنونی جهان را که به دست باختریان کشیده شده، ناروشن و لرزان میداند و پافشاری میکند که این مرزها تا بر پیکره ی مرزبندی های فرهنگی گذشته سوار نشود، استواری خویش را بدست نخواهد آورد. نمونه ی چنین مرزبندیهایی به دست شوروی مرز تاجیکستان با قزاقستان و ازبکستان است. سردمداران کمونیست شوروی که از نگاهداری آسیای کشورهای قاره ی کهن ناتوان بودند هم اندیشه با نیای خویش «پتر»، و با آینده نگری بسیاری از سرمینهای فرهنگی وابسته به زبان فارسی را از تاجیکستان گرفته و به دو کشور دیگر دادند تا مبادا در آینده همگرایی فرهنگی میان ایران و تاجیکستان شوند یکپارچگی ایران بزرگ را فراهم آورد.

این فرهنگ است که تا همیشه و بی گسست، میهن و ارزشهای وابسته آن را والایی میبخشد. «شالوده و زیربنای گسترش هر کشور فرهنگ است (اُرُد بزرگ)».

اما چشم پوشیدن و یا کاستن از آرمانهای فرهنگی هر تمدن، موجب بازگشت به نقطه ی آغاز آن تمدن یا کمینه، دگرگونی بونده ی آن فرهنگ خواهد شد. زیرا میان پیوستگی فرهنگی یک تمدن و پایستگی سرزمین آن پیوند تنگاتنگی بودش دارد. از این رو، «اگر ارزشهای میهنی کمرنگ شود، یکپارچگی کشور به خطر می افتد (اُرُد بزرگ)». پس کسی که ارزشمندی و استواری پیوندهای فرهنگی را بداند هرگز در اندیشه ی آسیب زدن یا نابودی ریشه های فرهنگی کشور خویش بر نمی آید، مگر آنکه آدمیزاده ای ناآگاه از خویش و ریشه هایش، در اندیشه ی چنین کاری بر افتد.باید دانست، «گفتاری که موجب گسستن یکپارچگی کشور شود، ریشه در سخیفی اندیشه ی گوینده ی آن دارد (اُرُد بزرگ)»

نادر در فلسفه ارد بزرگ

آب و هوا در فلسفه ارد بزرگ

کوروش در فلسفه ارد بزرگ

فردوسی در فلسفه ارد بزرگ

پیمان در فلسفه ارد بزرگ

ناراستی در فلسفه ارد بزرگ

دیوانسالار در فلسفه ارد بزرگ

ساختار در فلسفه ارد بزرگ

آموزگار در فلسفه ارد بزرگ

اسطوره در فلسفه ارد بزرگ 2

باران در فلسفه ارد بزرگ

فریاد در فلسفه ارد بزرگ

پیام آور در فلسفه ارد بزرگ

رایزن در فلسفه ارد بزرگ

بدی-خوبی در فلسفه ارد بزرگ

میهن در فلسفه ارد بزرگ

اسطوره در فلسفه ارد بزرگ

صوفیگری در فلسفه ارد بزرگ 3

آغازها در فلسفه ارد بزرگ

صوفیگری در فلسفه ارد بزرگ 2

ستایش در فلسفه ارد بزرگ

جانبازان در فلسفه ارد بزرگ

گردونگی در فلسفه ارد بزرگ

ریش سفید در فلسفه ارد بزرگ -1

بزرگان در فلسفه ارد بزرگ

صوفیگری در فلسفه ارد بزرگ

فرهمندی در فلسفه ارد بزرگ

ایران در فلسفه ارد بزرگ

کودک در فلسفه ارد بزرگ

آرامش در فلسفه ارد بزرگ

شادی در فلسفه ارد بزرگ



پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ: نادرشاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند، کشوری با شکوه بسازد. نام او همیشه برای ایرانیان، آشنا و دوست داشتنی خواهد بود

نادرقلی پیرامون سال 1066 خورشیدی در گوشه ای از خراسان به نام درگز چشم به گیتی گشود. او همچو نامش یکی از نادرترین و دلاورترین و بزرگترین رزم آوران تاریخ جهان است. ناپلئون او را میستود.

در تاریخ ایران و جهان، یافتن همتایی در جنگاوری برای او دشوار است. کارهای نمایان وی در نبردهایش او را در رده ی بزرگترین اندیشه وران جنگی جای میدهد. کسانی همچون کوروش، داریوش، خشایارشاه، هانیبال سردار کارتاژ، ژولیوس سزار، شاپور نخست، ناپلئون، سورنا، ابومسلم و یعقوب لیث صفاری.

او در زمانی که افغانها و روس ها و عثمانی ها به ایران دست انداخته بودند و کشور در بیشینه هرج و مرج بود به همراه سواران خود به طهماسب صفوی پیوست، شورش های داخلی را خواباند و افغانها را بیرون ریخت ، شاه طهماسب صفوی بر نام آوری و ارجمندی نادر در میان مردم رشک برد و برای نشان دادن توانایی خود با لشکری بزرگ به سوی عثمانی تاخت و در آن جنگ هزاران سرباز ایرانی را به شوند ناشایستگی به کشتن داد و خود از میدان جنگ گریخت. نادر با سپاهی اندک و خسته از کارزار از خاور به باختر ایران تاخت و تا قلب کشور عثمانی پیش رفت و سرزمینهای بسیاری را به خاک ایران افزود و از آنجا به قفقاز که در چیرگی روسها بود رفت اما با شگفتی دید روسها خود پیش از روبرو شدن با او پا به فرار گذاشته اند. نادر فرمانروایی بود که برای انجامین بار گستردگی ایران را به کرانه ی طبیعی فلات ایران رسانید.

«او یکى از بى باک ترین نوابغ نظامى بود که ایران به وجود آورد (ادوارد براون)»

«نادر واپسین کشورگشاى آسیا بود (سرپرسی سایکس)»

با فرورفتن خورشید دولت نادری، سرزمین پهناور ایران که پس از سالها به زیر یک درفش درآمده و رنگ یگانه پذیرفته بود، از هم پاشید. به همین شوند ویژه ترین ویژگیِ نادر که ایرانیان آن را بدو میشناسند میهن پرستی نادر است که از گذشته به چهره ی بازگو کردن گفته های بیشماری از او در دهان مردم ایران چرخیده و چرخیده تا به دست ما رسیده است. همانند:

– شاهنامه فردوسی خردمند ، راهنمای من در طول زندگی بوده است.

– کمربند پادشاهی ، نشان نوکری برای سرزمینم است. نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است.

– گشودنِ هند، برای نام آوری نبود، برای من دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و بزه و چپاول را بیش از اندازه بر مردم سرزمینم روا داشتند . اگر در پی نام آوری بودم پادشاهان اروپا را به بردگی می گرفتم . که آنهم از جوانمردی و خوی ایرانی من به دور بود.

– از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت . جوانی که از آرمانهای بزرگ دور میشود نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هم میهنانش خواهد بود.

نادر به سفیر روسیه دستور میدهد که شهرهای دربند، باکو، شروان، اران، ایروان، رشت، گیلان و همه ی سرزمین قفقاز را که «پتر کبیر» به چیرگی خود در آورده بود و همچنین تاتارهای کوهستانی داغستان را که به زیردستی خود کشانده بودند را به ایران بازگردانند. نادر با بَرتنی میگوید: اگر روس‌ها از مرزهای ما پسرَوی نکنند خود جارویی به دست می‌گیرد و همه آن‌ها را از ایران بیرون خواهد ریخت.

و در نامه ای به فرماندار عراق هشدار میدهد : پاشای بغداد بداند که زیارت عتبات در عراق حق آشکار ماست و ما بازپس دادن اسیران ایرانی را که در جنگ به اسارت شما در آمده‌اند خواهانیم. از آنجا که خون هم‌ میهنان ما هنوز خشک نشده ‌است باید از شما انتقام بگیریم و از خون اتباع سلطان به همان اندازه که خون ایرانیان را ریخته‌اید بریزیم. از این جهت این نامه را ارسال می‌کنیم تا بدانید که ما ناگهانی و غیر انسانی به شما حمله نخواهیم کرد.

یکی از ویژگیهای شگفت نادر، یکسان نگری او به ادیان است. برای او زرتشتی و مسیحی و یهودی و مسلمان تفاوتی ندارنند به شرط آنکه از دادن مالیات سرپیچی نکنند. نادر در مراسم مذهبی مردم این‌گونه سخن می‌گفت: ای مردم چرا به جای یاری خواستن از امام علی از خداوند یاری نمی‌گیرید؟

وی همچنین تلاش داشت با کمک یک انگلیسی به نام «التون» نیروی دریایی ایجاد کند که به پیروزی نرسید.

از این رو نادر مردی خستگی ناپذیر، دلاور، میهن پرست، بزرگ منش، جنگاور و تیزهوش و خواهان سربلندی ایران بود اما در سالهای پایانی زندگانی اش دست به کارهایی زد که همچون لکه ی تیره ای چهره ی تابناک و میهن پرست او را تار مینماید.

او برای فراهم آوردن هزینه ی جنگ‌های خود وادار شد تا مالیات های گزافی از مردم بگیرد، به همین شوند شورش‌های بسیاری در کشور روی داد؛ و در زمانی که برای سرکوبی یکی از این شورش‌ها به خراسان رفته بود گروهی از سردارانش به رهبری علی قلی خان شبانه به چادر وی یورش بردند و نادر پسر شمشیر را کشتند. او در ۲۰ ژوئن ۱۷۴۷ برابر ۳۰ خرداد 1126 خورشيدی جان باخت.

بایسته ی گفتن است که همواره پزشکی فرانسوی بنام «بازن» در رکاب نادر شاه بود. برخی از گفته ها بر این روال اند که وی به دستور کمپانی هند شرقی که سودای چیرگی بر هند را داشت، روزانه در خوراک نادر سم میریخته است. به همین شوند در اثر سم نادر در فرجامین سالهای عمر خویش بسیار تندخو میشود و دستور کور کردن جانشین خود رضاقلی و دستور کشتن بسیاری از سرداران خود را میدهد؛ هنگامی که سم کارگر میشود، دندانهای نادر آغاز به ریزش میکنند و او شبی نبوده که بتواند بی درد شکم بخوابد.

گرچه در زمان نادر، مردم ایران به آبادانی ایران یعنی آنچه که از نادر خواستار بودند نرسیدند اما نمیتوان گفت که دولت نادرشاه در اندیشه ی بازسازی نبروهای فرآوردنی ایران نبود. در برخی گوشه های خاوری ایران کارهای ساختمانی در روند بود و سازمانهای آبیاری بازسازی میشد و برخی از شهرها که از مردم تهی شده بودند بار دیگر پر شدند. همچنین در بوشهر کارخانه ی توپ ریزی و در آمل کارخانه ی آهن ریزی گلوله ی توپ ساخته شد. اما پس از اینکه نادرشاه زر و سیم و جواهر بسیاری بدست آورد از آنجا که در ایران سرمایه گذاری های بزرگ و ایجاد بنگاه های سودآوری روایی نداشت زر و سیم و گوهر در چهره ی مالیات از مردم گرفته میشد و به گنجور نادر سپرده میشد. به همین روی دارایی هایی که مردم برای مالیات به دولت میدادند دوباره به دست آنها باز نمیگشت. و همین موجب میشد که تورم بهای کالاها بالا رود.

«نادر میتوانست با پولی که بدون بهره گیری از آن در کلات نادری گرد آورده بودکشور خود را به گونه ای آباد کند که آبادترین کشورهای جهان گردد ولی این کار را نکرد (ژان گوره فرانسوی)»

شوند اینکه «نادر بزرگ» نتوانست آنگونه که خود میخواست به آبادانی ایران کمک کند آن است که او بیش از آنکه برای شاهی ساخته شده باشد، یک سردار بزرگ بود. ناپلئون میگوید: مشکل نادر آن بود که بیش از اندازه ژنرال بود.

یکی از هشدارهایی که فردوسی در شاهنامه به ما میدهد نیز همین است که پایگاه شاهی از پایگاه سرداری سپاه و پهلوانی جداسر است: جز از تخت زرین که او شاه نیست / تن پهلوان از درِ گاه نیست

در روزگار پیش از منوچهر، شاه هم سپهبد است هم شهریار، اما از دوران او به پس، سرداران ایران از وی میخواهند که به شاهی بپردازد و کار سپاه را به آنها واگذارد. حال آنکه نادر هم شاه است و هم سردار:

جهان پهلوان سام بر پای خواست / چنین گفت کای خسروِ داد و راست

چو شُستی به شمشیر هندی زمین / به آرام بنشین و رامِش گزین

از این پس همه نوبت ماست رزم / تو را جای، تخت است و بگماز و بزم

از این رو اُرُد با در ستایشی که از نادر میکند او را «شکوه ساز» میخواند و نه «آباد گر». از دیدگاه جنگاوری، نادر بر کسی چون کریمخان زند برتری چشمگیری دارد، اما از دید پادشاهی و خردگرایی از او در جایگاهی فروتری می ایستد چرا که شاهنشاهی در ایران به جنگاوری و داشتن سپاه نیست:

بباید یکی شاه خسرو نژاد / که دارد گذشته سخنها به یاد

اگر داردی توس و گستهم فر / سپاه است و گردان بسیار مر

نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت / بباید یکی شاه بیداربخت

که باشد بر او فره ی ایزدی / بتابد ز دیهیم او بخردی

چه اگر نهاد رزمیاری در پادشاهی آمیخته شود، پایه های کشوری سست خواهد شد چرا که جنگ را با خرد جفتی نیست. رزمیار جنگ میخواهد و پادشاه، «داد»:

بدو گفت رستم که ای شهریار / مجوی آشتی از درِ کارزار

نبود آشتی هیچ در خوردشان / بدین روز، گرزِ من آوردشان

به رستم چنین گفت پس کیقباد / که چیزی ندیدم نکوتر ز داد

سزد گر هر آنکس که دارد خرد / به کژی و ناراستی ننگرد

چه بسیار سرفراز بود ایران اگر هم زمان با نادر سردار بزرگ میهن، پادشاهی نیکو اندیش نیز داشت، که اگر چنین بود، روزگار کنونی ایران بِه از آنچه اکنون میبینیم میتوانست باشد.

نوشته اند: نادر در راه گشودن هند، در ایران، به کودکی برمیخورد كه به دبستان میرفته؛ از او میپرسد: پسر جان چه می‌خوانی؟
– قرآن.
– از كجای قرآن؟
– انا فتحنا….

نادر مُروای نیک میزند و از پاسخ او بسیار خرسند میشود. سپس یك سكه زر به او میدهد. اما پسر از گرفتن آن خودداری میکند.
نادر: چر ا نمی گیری؟
پسر :مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر: به او بگو نادر داده است…. پسر: مادرم باور نمیکند و خواهد گفت: نادر مردی بخشنده است. او اگر به تو پول بدهد بیش از یک سکه خواهد داد. سخن او بر دل نادر نشست و یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
چنانچه در تاریخ نام آور گشته؛ نادر در آن جنگ بر همآورد خویش محمد شاه گورکانی پیروز میشود.

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ میگوید: آب و هوا، بر جهان بینی، پیوندهای مردمی و اندیشه ی ما تاثیرگذار است

در بررسی و پژوهش میان فرهنگها جدا از تلاشندگی و هوشمندی سرزمینی، محیط پیرامونی آن فرهنگ نیز میتواند در سرنوشت آن تاثیرگذار باشد. گزینه های بسیاری همچون کارکنشهای طبیعی و جغرافی، کدیوریی، نژادی و … بر آدمی و فرهنگ او چیرگی دارند. در این میان زیستگاه طبیعی هر کشوری میتواند خلندی ژرف بر کردار مردم آن کشور بگذارد. بین کارکُنِشهای طبیعی، آب و هوا نقش بسیار مهم در کنشهای انسانی دارد. به گونه ای که برای هیچ دسته، گروه و نژادی گریز از تاثرات شگرف و ژرف آب و هوا شدنی نیست چرا که همواره در خشکی ها و دریاها، و در میان جلگه ها و کوهستان میان مردم ناآرام زی و بافرهنگ چیرگی ژرف و دیرپایی دارد. گاهی خشونت آب و هوا، ساعتها تلاش گروه ها و دسته های انسانی را نابود میکند. ویژگیهای روانی و احساسات قلب انسانی در چیرگی آب و هواهای گوناگون تفاوت دارند.

باختریان در دانش برساخته ی خویش با بهره گیری از دانش شناسایی آب و هوا بر ویژگیها و برتریهای قومی خویش نسبت به خاوریان ای فشرده اند. برای نمونه:

بقراط در سده چهارم پیش از میلاد کتابی نوشت با نام «آبها- هواها- جایها» و در آن با گزیده گویی از تاثیرگذاری زیست بوم و آب و هوای آن در ساختمان طبیعی اقوام و سازماندهی دولتها سخن گفت. ارسطو (322-388پ.م) نیز شوند کامیابی یونانیان(؟!) و برتری عقلی آنان(؟!!) را آب و هوای میانه ی یونان دانست. در جهان اسلام نیز ابن خلدون(732-808ه.ق) پایه گذار دانش جغرافیای انسانی گشته است. اما در ایران کهن نیز نمونه هایی از چنین خودآگاهی را در اندیشه ی ایرانیان میبینیم. برای نمونه در نامه تنسر موبد بزرگ ساسانی به گشنسب فرمانفرمای تبرستان از برتری های آب و هوایی ایرانیان و تاثیر آن بر برتری ایرانیان بر دیگر کشورها سخن رفته است اما به وارون باختریان در تلاش برای تفسیر به رای همه چیز حتا آب و هوا به سود برتر نشان دادن خوی و منش خویش، در سده های کنونی تاریخ ایران، جای پژوهشی ژرف در زمینه ی تاثیرات آب و هوا بر ویژگیهای روانی ایرانیان تهی مانده است.

در این میان آنچه از دستمان برمی آید اینست که همه ی دیدمانهای گوناگون در زمینه ی تاثیر آب و هوا را بر زیست بشر به کوتاهی برشمرده سپس به جایگاه ایران در پژوهشهای جهانی بپردازیم: به طور کلی در جغرافیای انسانی در بخش تاثیرات آب و هوا بر آدمیان، دو دبستان داریم یکی دبستان جبرگرا و دیگری دبستان اختیار گرا.

جبرگرایان بر این باورند که همه ی کردارهای آدمی، سرشت ملتها و روند تاریخ را چهره ی طبیعی آن سرزمین مشخص کرده است. تاثیرات پیرامونی آدمیان آنها را بدون داشتن هیچگونه اختیاری زیر چیرگی خود دارد. گفتارهایی چون: «هند را آب و هوایش ویران کرده است» از دسته گفتارهای جبرگرایانه به شمار میرود:

«چشم انداز پرشکوه و طبیعت هنگفت هند، بر دلاوری و اندیشه ی هندیان چیره شده و آنان را به خرافه گرایی کشانیده است. اما چشم انداز ساده ی اروپا، اروپاییان را نهراسانده و آنها را آماده کرده تا بر نیروهای طبیعی چیره گردند (هنری تامس باکل 1821-1861م)»

«آرنولد توین بی تاریخنگار و پژوهشگر نام آور انگلیسی بر این باور است که آب و هوای سخت شوند نابودی میوه های هرگونه تلاشی در بدست آوردن فرهنگ و تمدن میگردد. او بر این باور است که نیاز انسان به نبرد با سختیهای طبیعی و کوشش برای زنده ماندن شوند پدیداری نخستین تمدن ها بوده است. از این رو، شرایط آسان و سرزمینهای مناسب موجب پدید آمدن تمدن نمیگردد، چنانکه در نواحی استوایی به شوند بودِش مواد غذایی در جنگلها و بی نیازی به پوشاک یا خانه ی همیشگی، تمدنهای درخشانی پدید نیامدند. در چنین سرزمینهایی بومیان کهن هنوز هم اندیشه ی خود را به کار نینداخته اند و هیچ کوششی برای بهبودی زندگی خود نمیکنند»

«سرنوشت قومی میتواند با اندازه ی بارندگی همپیوند باشد. دریاچه های خشک شده از شوند مهاجرتهای بزرگ نشانه دارند. او بر این باور بود حساسیت انسان به دما بیش از دیگر کارکُنِشهاست. بهترین دما برای زیست در بیشتر جاهای گیتی، در شبانه روز میان 5/15 تا 21 درجه سانتیگراد است (پروفسور اِلسوُرث هانتینگتون)»

«یکی دیگر از دشواریهای زندگی در سرزمینهای استوایی افزون بر گرما، دهشتناکیهای طبیعی چون سیل و زلزله و توفان و طاعون و جانوران آزاردهنده است. اما در سرزمینهای نیمه استوایی گرما میانه گراتر شده و منجر به زندگی در هوای آزاد و میل تند جنسی و هوشمندی و میل به فرهنگ و هنر گشته است. اما در سرزمینهای سرد شمالی گرایش مردم به صنعت و پیشه وری و بازرگانی و شوق به کار و کنشگری و به فرگشت دانش بیشتر کمک کرده تا به پیشرفت هنر (فردریک راتسل)»

«در سرزمینهای سردسیر آدمیان نیرومند ترند، خویشتن باوری و بیباکی و کنشگری و ویژگیهایی چون گذشت و بی میلی به کینه جویی و انقام و راستگویی و پیمان بانی و نداشتن نیرنگ و بدگمانی. این ویژگیها برایند توانایی و تندرستی تن آنهاست اما در سرزمینهای گرمسیر مردمان ناتندرست و ترسو و روانشان در برابر کنشها واکنشهای تند و تیز مینماید. برای نمونه هندیها سکوت و آرامش و نیستی را اساس همه چیز میدانند. فوئه قانونگزار هند دستور داده است انسان بیکاری پیشه کند. شوند اساسی باور هندیان به دوزخ، گرمای آنجاست. کسانی که کار نمیکردند در بسیاری از جاها ناخن خود را نمیگرفتند تا هر که بدیشان بنگرد بداند که کار نمیکنند و مردان بزرگی هستند. چرا اقوام جنوبی همیشه یکی پس از دیگری در برابر اقوام شمالی شکست میخورند؟ زیرا آب و هوای شمال نیروبخش است اما آب و هوای جنوب بر اعصاب فشار می آورد. بردگان از جنوب می آمدند و سروران از شمال (روح القوانین منتسکیو)»

«تمدنهای باستانی در خط همگرمای 21 درجه سانتیگراد پدید آمده اند (مارکهام)»

اما اختیارگرایان به جای آنکه به تاثیرات یکسویه ی آب و هوا بر آدمیان پای بفشارند چنین تاثیری را فرآیندی دو سویه و ناشی از بازخورد و پاسخ نیروهای طبیعی و کنشهای آدمی میدانند. یعنی آن چیزی که در اندیشه ایرانیان کهن بودِش داشته است. ایرانیان بر پیوستگی تاثیرگذاری و تاثیرپذیری آدمی بر آسمان باور داشته اند، که البته با نگاهی به دیدمان اخلاقی ایرانیان به فراشُد هستی، چنین بازخوردهایی میان آسمان و زمین بایسته میباید فرآیندی اخلاقی داشته باشند. بهترین پژوهشی که در این زمینه درباره ی ایران شده است، پژوهش ژرف فیلسوف بزرگ آلمانی هگل است، که گرچه انتقادهای بسیاری بر آن وارد است، اما تا کنون بهتر از خود را نداشته؛ از این رو به کوتاهی آن را بازگو میکنیم.

هگل میپندارد، آسیا به ویژه ایران بزرگ، جایگاه برآمدن خورشید و پهنه ی سرآغازهاست:

زبان پهلوی هر کاو شناسد / خراسان آن بود کز وی خور آسد

خور آسد پهلوی باشد، خور آید / عراق و پارس را خور ز او بر آید

خورآسان را بود معنی خورآیان / کجا از وی خور آید سوی ایران (ویس و رامین – فخرالدین اسعد گرگانی)

در جایی که ویژگیهای طبیعی در آفریقا ویژگی منفی دارد، اما چنین ویژگیهایی در آسیا چهره ای مثبت دارند. طبیعت نگری آسیاییان از همینجاست:

« آسیاییان بدان خو نداشتند که استقلال و آزادی و چابکی اندیشه را با تمدن یعنی دلبستگی به پیشه ها و سرگرمیهای گوناگون و برخورداری از ابزار آسایش زندگی بیامیزند. دلیری جنگی نزد آنها تنها با درنده خویی سازگار است. این دلیری آن گونه دلیری آرام و استوار بر رایشمندی نیست؛ و چون پذیرای دلبستگی های گوناگون فرهنگی شود، به زودی مردانگی آنان رو به سستی مینهد و نیروهایشان کاستی میپذیرد و مردانی بنده ی کامرانی میشوند. اما منطقه ی کوهستانی آسیای مرکزی ویژگیهای جلگه و بلندی هر دو را داراست. در اینجا همِستارگان (اضداد) به آزادانه ترین شیوه چهره آرایی میکنند. و پایگاه روشنایی و تاریکی که ویژه ایران میباشد خود را نشان میدهد. جلگه و بلندی، دشت و کوه، به همستیزی که با هم دارند متفاوتند. گونه ای از کوه نشینان چون قوم پارس کشش نیرومندی در دگرگون کردن شیوه ی زیست و هاژمان خود دارند به گونه ای که سرآغاز تاریخ را در میان آنها میتوان جست. شیوه ی دوم زندگی ویژه ی جلگه های فراز آمده از ته نشین شدن رودخانه هاست. کشاورزی که در میان مردم چنین جلگه هایی روایی دارد، نیازمند پایبندی در شیوه ی زندگی و پیشبینی کردن و در اندیشه ی آینده بودن است. از این رو کشاورزی به شوند گونه ی طبیعت خود نیازمند ماندگاری اقوام در یک سرزمین است. اما هنگامی که اقوام کوهستانی بر جلگه ها چیره میشوند گِرد آنکه از برتری های فرهنگ جلگه نشینان برخوردار میشوند، شوند دگرگونیهای مثبتی در زندگی آنها میشوند. از این رو پارسیان این مردم کوهستانی و کوچ نشین آزاده، هر چند بر سرزمینهای توانگرتر و بارورتر فرمان رانده اند، ویژگیهای کهن زندگی خود را از دست نداده اند. همیشه یک پایشان در سرزمین نیاکانی بوده و پای دیگر در سرزمینهای گشوده شده ی بیگانه. شاه در سرزمین نیاکانی خویش، دوستی در میان دوستان بود تا جایی که گاه از هم میهنانش دیدن میکرد و برای آنان سوغات می آورد؛ و در بیرون از ایران، خداوندگاری بود که همه از او فرمان میبُردند و با پرداخت باج وابستگی خود را به او نشان میدادند. کوروش در میان قوم چوپان و کوهستانی زاده شد. در خانواده و در میان مردمش زندگی «پدرسالاری» اهمیت داشت.

یگانگی روح قومی با طبیعت کشور در هندوستان شوند پیوستگی حقوق اجتماعی به طبقه بندیهای هاژمانیِ «کاست»ها گشته است. این یگانگی در چین به چهره ی هنداد پدر شاهی نمودار میشود. انسان در اینجا آزاد نیست و هیچگونه ویژگی اخلاقی ندارد زیرا به فرمان طبیعت ناب همچو فرزندی که از پدر خود فرمان میبرد و نه به فرمان اندیشه ی خویش، پیرو فرمان بیرونی است. در آیین ایرانی، یگانگی روح قومی و طبیعت خود را به پایگاهی بر میکشد که در آن، جدایی روح از طبیعت ناب آشکار میشود. بدین گونه آن پیوند نیندیشیده (چون فرمانبری فرزند از پدر درچین) که مجال نمیدهد تا در شنیدن فرمان و به جای آوردن آن از روی خواست و آگاهی دستبُرد زند، در اندیشه ی ایرانی هرگز بودِش ندارد(فلسفه تاریخ هگل). به گفته ی دیگر در اندیشه ی ایرانی هرکس آزاد است تا میان گزارش اندیشه ی خود از نیکی و بدی با آنچه در طبیعت و پیرو آن در سنت پدرانه روند دارد جداسری نهد. نمونه چنین اندیشه ای را در داستان زال و رودابه در شاهنامه میبینیم که زال از یگانگی اندیشه ی خود در برابر سنتهایی که پیوند میان ایرانیان با نوادگان ضحاکیان را نادرست میشمارد می ایستد.

«امپراتوری ایران در دوران هخامنشی، سه ویژگی جغرافیایی ارزشمند داشت. نخست کوهستانهای پارس و ماد. دوم دره های دجله و فرات که زیستندگانش در سایه ی تمدنی پیشرفته با هم یگانه شده بودند. سوم اقوامی که زیر پرچم هخامنشیان به پیشباز دریاها میرفتند یعنی سوریان و فنیقیان و ….

از دیدگاه جغرافیایی، ویژگی ایران در این است که اگرچه بلندیها و دره ها، در آن مانند جاهای دیگر با هم ناسازگارند، اما پایه های مینوی همپیوند با آنها با هم یگانه شده اند. در چین و هند رشد نیمه آگاهانه ی روح در جلگه های بارور روی داده است، و نه در کوهستانهای بلند که نشیمنگاه قبیله های سرگردان است. کوهستانیان چون جلگه ها را به زیر فرمان خود درآوردند، روح جلگه نشینان را دگرگون نکردند بلکه خود خوی ایشان را گرفتند. ولی در ایران، این دو پایه، هر چند گوناگون بودند اما با هم یگانه شدند و آیین مردم کوهستان فرمانروا گشت. این دو بخش در ایران، پشته ی ایران و دشتهایی است که به زیر فرمان پشته نشینان درآمدند (فلسفه تاریخ – هگل)»

و اما آنچه خود میدانیم این است که، ایرانیان پس از سالها زیست در ایرانویچ سرزمین بسیار سردی که ده ماه از سال در آن یخبندان بوده است به شوند افزایش جمعیت و تنگناهای زیستی رو به سرزمینهای گرم تر جنوب می آوردند. چنین مهاجرتی در اساطیر ایرانی در کالبد داستان جمشید آمده است. او نخست برای نگاهبانی از مردم در برابر سرمای ملکوشان کوشکی استوار [ورجکرد] در ایرانویچ میسازد، اما سپس با افزایش جمعیت با در دست داشتن شیپوری به نام «سورا» (همسان با صور اسرافیل) و تازیانه ای با نام «اَشَترا» زمین را میگستراند و ایرانیان را سه بار به کوچیدن سوی نیمروز فرامیخواند. پس از جایگیر شدن ایرانیان در سرزمین کنونی ایران، میان باشندگان بومی ایران که میگویند از نژادی آسیایی چون دراویدیهای هند بودند، و آریاییان نبردهای پراکنده ای در میگیرد که یادمان آن در اسطوره را در جنگ میان دیوان و جمشید میبینیم. پس از سالها از آمیختن میان آریاییان و بومیان نخستین ایران، نژاد هستیوران کنونی ایران پدید می آید.

آب و هوای ایران سالیان سال است که انسانهایی سختکوش و تلاشگر پرورده؛ آنها به یاد سرمای ایرانویچ، هنوز آتش را پاس میدارند و از آنجا که روشنایی و تاریکی، و سردی و گرمی هوا، چه در ایرانویچ و چه در سرزمین گرمتر ایران، به بیشترین اختلاف میل دارند، به همین شوند ایرانیان از آغاز تاریخ، بینشوری و اخلاق و فرزان خود را بر پایه ی تضادهایی ریشه دار و ژرف چون هستی و نیستی، تاریکی و روشنی، سردی و گرمی ساختارده اند.

بر پایه دیدمان مارکسیستی «شیوه ی فرآوردن آسیایی»، به شوند خشکی زمین و کم آبی در آسیا و ایران، مازاد فرآورده های کشاورزی مردمان به اندازه نیست که بتواند خویشتن پایی اقوام رو موجب گردد، از این رو، آسیا در چنگال نیروهای بزرگ رزمی و دولتی که بر منابع کشاورزی چیرگی دارند، همیشه سر فرود می آورد. که البته چنین دیدمانی هرچند گزاره ای اقتصادی و نه جغرافیایی است، با آنچه ما از کشور خویش میشناسیم همستار است.

به وارون در ایران پیش از اسلام، هیچگاه نیروهای بزرگتر در چاپیدن فرآورده های کدیوری شهرها و روستاهای کوچک همداستان نگشته، حتا گونه ای همدلی و همیاری نیز در بازسازی زیرساختارهای کشاورزی داشته اند. چنین فهمی از تاریخ ایران شایان گفتن است که از دیدمان «روح قومی» هگل برگرفته نشده است، بلکه از سالها خودآگاهی و روشن بینی نژاد ایرانی در شناسایی راه خرد و روشنی و دادگری و کوشش ایرانیان در چیرگی بر تاریکی نیروهای طبیعت سرچشمه میگیرد. به وارون اروپاییان، ایرانیان هرگونه کشش کور در چیره شدن به دست ابزار طبیعی یا … را گونه ای کردار اهریمنی میدانند. ایرانیان مایلند با روشن بینی و خودآگاهی به نبرد با هر آنچه آزادیشان را کرانه مند میکند بپردازند. هر چیزی که گویای تاریکی و نادانی باشد. گفتار اُرُد در زمینه ی آب و هوا گویای همین نکته است که افزون بر خواست ایران و ایرانی بر زیستن یگانه در میانه ی جهان، آب و هوای سرزمین او نیز، همیار با وی نه همانند هندیان تن پروری و بیکارگی به بار می آورد و نه همچون باختریان، آزورزی و کوچک شماری سرزمینهای دیگر را.

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ میگوید: کوروش نماد فرمانروایان نیک اندیش است و نام او میماند، چرا که از راه راستی و کمک به آدمیان روی برنگرداند

اگر اشو زرتشت را پدیدآورنده ی «اندیشه ی نیک» بدانیم و فردوسی بزرگ را بازگو کننده ی اندیشه نیک در کالبد «گفتار نیک»، بی گمان هیچ باشنده ای چونان «کوروش بزرگ» نمیتوانند به کردار رساننده ی اندیشه و گفتار نیک در پیکره ی «کردار نیک» باشد. بزرگمردی نیک اندیش، نیک گفتار و نیک کردار که تا ابد نامش جاودان خواهد ماند از آن رو که سودایی مگر بهروزی آدمیان نداشت.

کوروش قهرمان بختیار، چه به فرمانروایی رسید، میان قوم های برادر آشتی ایجاد کرد، سپس لیدی و فریگیه را بر قلمرو خویش افزود و بر نیروی سراسر ایونی چیرگی یافت. آسمان با او سر کین نداشت، چون فرزانه بود. (ایسخیلوس)

خداوند میگوید…. درباره ی کوروش…. که او شبان من است و بخشش و شادی مرا به انجام خواهد رسانید….. خداوند به مسیح خویش کوروش- که دست راست او را گرفتم تا با وی کشورها را شکست دهم و کمرهای پادشاهان را بگشایم؛ تا درها را بر روی وی باز نمایم و دروازه دیگر بسته نشود. (آیه هایی از تورات)

هنگام پادشاهی کوروش، ایرانیان آزادی داشتند و همه ی مردان آزاد بودند و سرور و فرمانروای بسیاری از مردمان دیگر نیز بودند. فرمانروایا، زیردستان خویش را در آزادی انباز کرده بودند. اگر در میان ایرانیان مرد خردمندی بود که میتوانست اندرزی بدهد که مردمان را سودمند باشد، چنان میکردند که همه از خردمندی او بهره ببرند. پادشاه بر کسی رشک نمیورزید اما به همه ازادی میداد تا آنچه میخواهند بگویند. (افلاطون)

روزی در اندیشه افتادم که به راز کامیابی فرمانروایان و دولتها، و شوندهای فراز و نشیب آنها و چگونگی رفتار رهبران و کردار زیردستان و مهربانی و جانفشانی کسان نسبت به یکدیگر پی ببرم. بدین هوده رسیدم که برای انسان آسانتر است که بر جانوران فرمان راند تا بر آدمیان. اما هنگامی که به یاد آوردم که چگونه یک تن، چون کوروش پارسی، بود که بسیاری از آدمیان و شهرها و ملتها را فرمانبردار خود کرد، به ناچار گمان خود را دگرگون کردم و اکنون بر آنم که فرمانروایی بر انسانها نه کاری ناشدنی است و نه حتا دشوار، چنانچه بخردانه و با هوشمندی در پی فرمانروایی بر آنها برآییم. باری میدانیم که مردمان به دلخواه خود کوروش را فرمان بردند. با آنکه گروهی از آنان از او چندان دور بودند که مسافت میانشان را چند روز و یا حتا چند ماه میبایست طی کرد، و بسیاری از آنها هرگزش ندیده بودند، و برای بسیاری امید هم نمیرفت که روزی به دیدارش رسند. با این همه همگان او را از ژرفای دل دوست داشتند. (گزنفون)

کوروش پسر کمبوجیه و ماندانا دختر پادشاه ماد، در دلاوری و کاراییِ خردمندانه و دیگر فرزانگی ها سرآمد مردم روزگار خود گشت، زیرا پدرش او را شاهانه پرورده بود و برای رسیدن به بزرگترین هدفها و دستیابی به بهترین پایگاه ها تشویقش کرده بود. از همان آغاز کارش پیدا بود که به انجام کارهای بزرگ کامیاب خواهد گشت زیرا فرزانگی و کاراییش برای کسی چنان جوان و تازه پای به میدان نهاده شگفت آور مینمود. همه گفته اند که کوروش نه تنها در جنگ دلاور و بی باک بود، بلکه در رفتار با زیردستان میانه رو و پاک اندیش و انسان دوست بود، و به همین شوند ایرانیان او را «پدر» میخواندند. (دیودروس)

او هیچگاه همسان با خود را در این جهان نداشته است.. مردی که درباره ی او سرنوشت بر این بوده که باید برتر از دیگران باشد. (کنت دوگوبینو)

هنگامی که دوران تاریک و اندوهبار جهان را در اندک روزگار پیش از کوروش به یاد می آوریم، اهمیت بی کران آن شاه شکوهمند و بزرگ بهتر نمایان میشود. او را به حق برنامِ «بزرگ» داده اند، زیرا در گروه انگشت شماری از مردمان جای دارد که انسانیت نمیتواند از دادن برنامِ «بزرگ» بدانان دریغ کند. کوروش مشتی از پارسیان گزیده را به پیروزی بر چهار دولت که بزرگترین و گردنفرازترین دولتهای روزگار خود بودند رهبری کرد. دو از اینها اندکی پیشتر نیرومندترین دولتهای جنگاور یعنی آشور را شکست داده بودند. دو دولت ماد و لیدی در اوج قدرت و برومندی خود بودند و از پیروزی ای به پیروزی تازه رسیده بودند. دو تای دیگر یعنی مصر و بابل، دولتهای متمدن بسیار کهن روزگار به شمار میرفتند. اما کوروش دولتهای آنها را بر باد داد. از این رو کوروش بسیار بر اسکندر برتری داشت. همچنین وی مانند آن فرمانده ی رومی، ژولیوس سزار، که تیغ جمهوری خواهان بر وی کشیده شد نبود؛ مانند سردار آلبانی (آتیلا) یا سرکرده ی فرانکی (شارلمانی) و یا خان مغول (چنگیز خان) نبود که برای سیر کردن حس آزمندی و جنگجویی خود بر سر مردمان بیگانه تاخته باشد.، بلکه وی پادشاهی بود که چون دولت ماد به وی یورش آورد و لیدی و مصر و بابل همستار با وی هم پیمان گشتند و بر سرش تاختند، شمشیر خویش را برای دفاع از تاج و تخت و سرزمین پدرانش از نیام بیرون کشید و پیروزی یافت. از همه ی اینها بالاتر وی یک انسان بود. بر جامه اش لکه ی ننگ خون آلود هیچ فرمان کشتاری از آنها که فرزند المپیاس را بی آبرو ساخته است یافت نمیشود. (فلویگل)

او فرزند زمان و پرورده ی روزگار خود نبود، زاده ی انقلاب نیز به شمار نمیرفت (ناپلئون بناپارت)، بلکه آفریننده و پدر زمان خود بود و بودِش او یکتا و بیهمتا، در تاریخ جهان مانده است. وی از هر انسان دیگری گردونه ی زمان را محکم تر چسبید و در مدت زندگیش یک دوره ی تاریخی را به پایان رسانید و دروه ی نوینی را آغاز کرد یعنی فرمانروایی جهان را از چنگ سامیان به در آورد برای همیشه بدست آریاییان سپرد. و این قوم پارسی که بودِش خود را چون یک افته ی جوان در تاریخ جاودانی بشر مدیون اوست، با همه ی توفانهای سختی که بر وی گذشته، از سرنوشت هزاران قبیله ای که سرزمین ایران را زیر پا گذاشتند و سپس رفتند و گم شدند و فراموش گشتند، دور مانده است. (فلویگل)

کوشا و نیرومند و دلاور، در زیرکی های جنگی زبردست، و دارنده ی همه ی ویژگیهای یک سپهبد پیروزمند؛ مردمانش را با یک رفتار دوستانه و خودمانی فداییِ خود میکرد، لیکن از پذیرفتن درخواستهایی که زیانشان در آن نهفته بود خودداری میکرد. در رفتار با کسانی که به چنگش گرفتار می آمدند، نرم بود و حتا آماده بود گناه بسیار بزرگ شورش را هم بیامرزد. (جرج راولینسون استاد نامی تاریخ خاور باستان)

از منش او آزادگی می بارید، رفتار جوانمردانه و مردم پسندانه ای که با از پای افتادگان مینمود، او را بی مانند میسازد. وی هرگز شهری را به ویرانی نکشید و شاه تاج باخته ای را به دژخیم نسپُرد، در بابل چون پادشاهی قانونی و قانون گذار رفتار کرد. پارسیان سربلندانه از وی با برنامِ پدر یاد میکردند و یونانیان و دشمنان وی به بزرگی او سر کرنش فرو می آوردند. (ادوارد می یِر تاریخ نگار نامی آلمانی)

ما میتوانیم ببالیم که نخستین مرد بزرگ آریایی که سرگذشتش بر تاریخ روشن است، ویژگیهایی چنین برجسته و درخشان داشته است. براستی من در گمانم که آیا برای ما مردم آریایی هیچ بنای دیگری هست که از آرامگاه بنیاد گزار دولت پارس و ایران، کوروش هخامنشی، ارجمنتر و مهم تر باشد. (سِر پرسی سایکس)

کوروش یکی از کسانی بود که گویا برای فرمانروایی آفریده شده اند. به گفته ی امرسون همه ی مردم از تاج گذاری او شاد شدند. روح شاهانه داشت و شاهانه به کار برمیخواست؛ در اداره ی امور بهمانگونه شایستگی داشت که در کشورگشاییهای شگفت انگیز خود چنین بود. با شکست خوردگان به بزرگواری رفتار میکرد و نسبت به دشمنان گذشته ی خود مهربانی میکرد. پس مایه ی شگفتی نیست که یونانیان درباره ی وی داستانهای بیشمار نوشته اند و او را بزرگترین پهلوان جهان پیش از اسکندر دانسته باشند. کوروش زیبا و خوش اندام بوده است چه ایرانیان تا روزهای پایانی دوره ی هنر باستانی خویش به وی همچون نمونه ی زیبایی اندام مینگریسته اند.(ویل دورانت)

از میان پادشاهان، کمتر کسی از پس خویش نامی مانند کوروش به جای گذاشته است. کوروش سردار بزرگ و پیشوای مردم بود. بخت نیز با او یاری میکرد. وی بخشنده و نیکوخواه بود و انیشه ی آن را نداشت که کشورهای زیر فرمان خویش را به انجام روشی یکسان وادارد بلکه این خردمندی را داشت که سازماندهی های هر یک از فرمانرواییها را بی دگرگونی برجای گذارد.. ما هرگز نمیبینیم که کوروش مانند رومیان کشور هماورد خویش را نخست با خویش همپیوند گرداند و سپس در زمان ناتندرستی و ضعف وی او را پیرو و فرمانبردار خویش کرده و به او ستم نماید. ایرانیان کوروش را «پدر»، یونانیان او را «سرور» و «قانون گزار» و یهودیان این پادشاه را «مسیح خداوند» به شمار می آوردند. (رومن گیرشمن- باستان شناس فرانسوی)

با آوردن دیدگاه هایی از نویسندگان باستان و نوین، ارجمندی کوروش در تاریخ آشکار میشود. آنچه خواهیم گفت تنها یک هوده گیری کوتاه است از زندگی و کارهای او که برای پایان دادن به گفتارمان درباره ی زندگی آن بزرگمرد آوردنش شایسته مینماید:

کوروش در میان قومی چوپان و کوهستانی زاده شد. در میان خانواده و در میان مردم وی زندگی «پدرسالاری» ارجمندی داشت. او در اندیشه ی آن بود که جهان آن روز را به زیر نگین پادشاهی خود درآورد. کوششهای او همه کامیاب بود. کوروش همه ی گوهرها و هنرهای یک رهبر بزرگ را دارا بود. در کارها درنگ روا نمیداشت و کار امروز را به فردا وانمیگذاشت یعنی در گرفتن تصمیم بسیار تند و تیز بود. کوروش دوراندیش بود، برای روزهای شکست و ناتوانی کارسازی های بایسته را انجام میداد و از اختیارات خود در راه خوشبختی یاران و ملتش به فرزانگی بهره میگرفت. او فرزند دشتهای فراخ و کوهستانهای بلند پارس بود، ساده زندگی میکرد و چون انسانی آزاده می اندیشید. یک زن بیشتر نگرفت و فرزندان خویش را شاهانه بار آورد. از زندگی شاهانه ولی پوسیده ی بابلی بدش می آمد و شهرهای پر آدمی و پر از هیاهو را ناخوش میداشت.. کوروش وفا شناس بود؛ دوست داشت یاران خود را تشویق کند و پاداش بخشد.

[فرمانروای بزرگ مردم خویشتن را در هیچ کجای دنیا از یاد نمیبرد و همیشه پناه آنان است(اُرُد)]

آوازه ی دادگری و کارهای پسندیده ی او چنان در جهان پیچیده بود که حتا دشمنانش هواخواه سیاست او بودند. با آمدن کوروش یک دوره ی دراز تاریخی به پایان رسید. دوره ای که سرشار از ویرانگری ها و تبه کاریها و خونخواران درنده خوی و سنگدل بود، دوره ای که جان انسان ارزشی نداشت. و دوره ی نوینی آغاز گشت. دوره ی ارزش نهادن به حقوق و عاطفه های انسانی؛ دوره ای که دادگری پای برجا شد. پس از او دیگر کسی نمتوانست بی شرم و ترس دست به کشتار زند و ویرانگری کند و از ننگ بدنامی نهراسد. کوروش ارجمندی انسانیت را آشکار کرد. او با «فرمان آزادی ملت ها» و کارهای دیگرش به مردمان فهماند که ارزش آزادی و برابری و همکاری حقیقی تا چه پایه است. ایرانیان به داشتن کسی چون کوروش در تاریخ میبالند، زیرا که وی آینه ی پاک آزادمردی و نمونه ی پهلوانی و سادگی و نماد مهربانی و مردم دوستی قوم ایرانی است. ملتی که هزاران سال است در برابر توفانهای بنیان کن روزگار چون کوه ایستاده است، قومی که اگر تنها همان کوروش را برای تاریخ جهان به ارمغان اورده بود، برای جاوید ماندن نام او بس بود (کتاب کوروش بزرگ- شاپور شهبازی که در نوشتار بالا از گفتار او بهره بردیم)

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ میگوید: ایرانیان نیک نامی و پاکی تبار گذشتگان خویش را در شاهنامه فردوسی میبینند و در هر دودمانی که باشند بر آن راه خواهند بود.

کتاب گران سنگ شاهنامه، مهمترین دستاورد پیشینه ی کهن ماست .

چو این نامور نامه آید به بن / ز من روی گیتی شود پر سَخُن

نمیرم از این پس که من زنده ام / که تخم سخن را پراکنده ام

هر آنکس که دارد هُش و رای و دین / پس از مرگ بر من کند آفرین (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

اندیشه، گفتار و کردار نیک، سه پیام بن مند و اساسی فرهنگ ایران است. فرهنگی پربار که بسیاری از شگفتیها، برای یکبار آنهم تنها در او رخ داده اند. یکی از این شگفتیها، پای گذاشتن حکیم ابوالقاسم فردوسی به آستانه ی گیتی و در ایران زمین است.

آنگاه که فردوسی چشم به جهان نگشوده بود، از آن رو بود که جهان را هنوز توان آن نبود که سراینده ای چون او بپروراند. او را فردوسی نامیده اند زیرا که به راستی فردوسِ برین جایگاهش بود. من به آن شاعری می اندیشم که نقد عمر بر کف نهاد و جوانی اش را برای پدید آوردنِ شاهکاری بزرگ سپری کرد. من میدانم که هشتمین بهشت جایگاه اوست (پرنسس بی بسکو – شاعر رومانیایی)

چند هزاره پس از آنکه اشو زرتشت در کتاب سترگ خویش اوستا «اندیشه ی نیک (هومَتَ)» را بر جهانیان آشکار کرد، فردوسی بزرگ در رزم نامه ی خود اندیشه ی نیکِ وخشورِ ایران زرتشت را به استوارترین شیوه در کالبد «گفتارِ نیک» (هوختَ) بازگو میکند.

آنچه کوروش کرد و دارا وآنچه زرتشتِ مِهین / زنده گشا از همت فردوسی با آفرین

شاهنامه هست بی اغراق قرآن عجم / رتبه ی دانای توسی رتبه ی پیغمبری (ملک الشعرای بهار)

استاد «مرتضی ثاقب فر» در کتاب «شاهنامه ی فردوسی و فلسفه تاریخ ایران» به بهترین شیوه پیوند میان شاهنامه با گفتار اشو زرتشت را میشکافد:

گذشته از نبوغ بی مانند خود فردوسی، کارکُنِشهایی چون زادگاه او، زمانه ی پرآشوب و اندیشه ساز او، دوری او از پایورزی دینی و بالاتر از همه اینها، خواست همه گیر قوم ایرانی همگی رشته کارکُنهای مهمی بودند که گِرد آمدند و نبوغ سخنسراس طوس را به میوه نشاندند و شاهنامه او را همچون گلزاری بهشتی به دامان قوم ایرانی افشاندند. شاهنامه فردوسی درباره ی چیستی خدا از همه کتابهای دینی پهلوی اندیشه اش به اندیشه ی «گاهانی» نزدیکتر است.

در شاهنامه مرگ خوار میشود، بزرگیها ستوده میشود و شادیها ارجمند خوانده میشوند. درین نیکونبشتار پاکی و راستیِ نژاد ایرانی آشکار میشود، چه آنکه نیاکانِ ما هرگز درازدست نبوده اند. آنچه را درست بوده آن را دوست داشته اند. در این میان ایرانیان دوران پس از وی که سده ها از روانِ ملی خود دور افتاده اند، خویشتن را با نیاکان بزرگ خود در همپیوندی میبینند. فردوسی در چنین زمانی باید میزیست، اما هرگز فرزند زمان خود نبود. او فراتر از زمان، با گذشتگان و کنونیان و آیندگان در پراکَنِش همیشگی است. در تن وی، روح ایران و ایرانی جایگزین روح آدمی میشود.

هیچ فردی هرگز بر وجدان یک نژاد فراگیرتر از فردوسی چیرگی نداشته است. هیچ چیرگی برای زمانی چنین دراز پایدار نمانده است. شاهنامه شوندهای بنیادین بزرگی را گِرد آورده و برای همیشه گسترانیده است. این رزم نامه دوره های پراکنده را هماهنگ، بهم پیوسته است و ارزش زندگی را به گونه ای شگفت سنجیده و به نسلهای پی در پی پویایی بخشیده است (آرتور پوپ – ایرانشناس آمریکایی)

پس از وی، ایران تا سده ها هرگز ایران نشد، اما فردوسی با جادوی سخن خویش توانست پیکره ی این کهن پهلوان زخمی را به یاد شکوه دیرینه اش زنده نگاه دارد تا در رستاخیزی دگر بتواند «دیو» ایران ستیز را در بند کند.

این شنیدستم که عیسا مرده ای را زنده کرد / مرده ای را زنده کرد و نام خود پاینده کرد

نیم گیتی شد مسخر از طریق دین او / شد جهان آینه دار چهره ی آیین او

وقف شد یکشنبه ها از بهر نام نیکِ او / روز و شب ناقوس ها گوینده ی تبریک او

گر حکیمی کرده ای را زنده سازد این چنین / بهر او تکریم و تعظیم است در روی زمین

بهر فردوسی چه باید کرد ک او از کار خویش / یعنی از نیروی طبع و معجز گفتار خویش

مرده فرزندان چندین قرن ایران زنده کرد / از لبِ آموی تا دریای عمان زنده کرد (میرزاده عشقی)

یکی از دلایلی که میتوان بر بزرگی همیشگی ایران آورد، سترگی کتاب شاهنامه است. همسان با چنین کتابی را در هیچ کجای جهان نمیتوان نمونه آورد. نه در خاور نه در باختر. ابن اثیر میگوید: این کتاب قرآن این ملت است و چنین چیزی در زبان عرب یافت نمیشود.

در شاهنامه تصویرهایی است که از دید زیبایی حتا ایلیاد و اودیسه نیز به پای آن نمیرسند… برای مردم روس بسنده است به رستم و سهراب اشاره شود. انسان در می یابد که این داستان شگفت انگیز و یگانه برای اروپای امروز بونده تر و پذیراتر از رزم نامه های یونانی است. برای ما روسها نیز این داستان با روانمان بیشتر سازگار میباشد. این داستان در سنجش با نبردهای ترویا و سرگذشت اُدیسه دارای نمایه های انسانی تر و مردمی تر است. نقش سهراب زیباتر و زمینی تر از آشیل میباشد. همانند گردآفرید از بن هستی ندارد. گُردآفرید دلپذیرتر و زیباتر از «نوزیک» است. حتا در نوشته های شکسپیر چنین زن دلیری را نمیتوان یافت. «دزدمنا» و نیز «جلیتا» در نیکویی و زیبایی با وی درخور همسان پنداری نیستند (چرنیشفسکی – ادیب روسیه)

شاهنامه ی فردوسی و «هانری نامه» ولتر را با هم بخوانیم تا تفاوت آنها را دریابیم. ناهمگونی چنان است که بخواهیم شکوه و گستره ی رود گنگ را با یکی از حوضچه های «وِرسای» بسنجیم (سِنت بوو – ادیب فرانسوی)

پیدایش چنین کتابی را هرگز نمیتوان زاییده ی پیشامد ناگهانی یا رویدادی بی پیشینه دانست. شاهنامه زاده ی ریشه های زاینده ی فرهنگ این مرز و بوم است، زاده ی پیشینه ای بزرگ و نام آور. همانگونه که همتای زرتشت و کوروش و داریوش و شاپور را در تاریخ باختر و خاور نداریم، همتای با فردوسی را نیز کسی نمیتوان آورد. اَبَرمردی از مایه ی نبوغ، پشتکار و روانی سرشار از بیکرانگی ها و در پیوند با بی زمانی.

شاهنامه حماسه ای است که هیچ ملتی نظیر آن را ندارد (آرتور نولدکه – پژوهشگر آلمانی)

فردوسی، شاه شاعران قدیم و جدید است، من که شاعرم، رعیت فردوسی هستم و شاه شاعران را باید بستایم (جمیل صدقی زهاوی نماینده ی کردتبار مجلس عراق 1313 خورشید)

بی گمان فردوسی، بزرگترین سراینده ی ایران و جهان به شمار میرود. هنوز هم باید درباره ی این ابرمرد و شاهکارش پژوهش و نگارش های بسیاری انجام گیرد (امید عطایی فرد که در این نوشتار از او بهره ها گرفتیم)

هیچ آفریده ای را یارای جواب شاهنامه نبوده و این معنی هدایت خدایی است در حق فردوسی (دولتشاه سمرقندی)

استاد م.ا. ندوشن چهار ویژگی برای شاهنامه بر میشمارد:

– سند قومیت و نسب نامه ی مردم ایران است

– چکیده ی تمدن و فرهنگ قوم ایرانی است

– شاهنامه یک کتاب انسانی است، نه تنها رزم نامه ی باشندگان ایران. بلکه رزم نامه ی بشرِ پوینده را میسراید که با سرنوشت قهار دست و پنجه نرم میکند

– شاهنامه یک اثر ادبی بی همتا است. زیبایی و ابهت گفتار فردوسی و بلندای اندیشه اش، کرانه ی توانایی بشر را در سخن گفتن مینماید

پیام آورانِ باورهای پست که بزرگترین دستاوردهای ایران را به ریشخند میگیرند در برابر شاهکار جادویی فردوسی لب فرو میبندند. چنین خوار تن مردمانی بسیار گفته اند که ایران در پیش از اسلام، سنت نوشتاری نداشته است، اوستا را نیز در زمان ساسانی به نوشتار در آورده اند. اما شاهکار فردوسی که جایگاهی بسیار فراتر از ایلیاد و اودیسه هومر دارد نشانه ایست بر فرهنگ نوشتاری هنگفتی از داستانها و روایات که اگر هم نسخه های کنونیشان که در دست ماست در دوران ساسانی به کاغد درآمده، کهن نسخه هاشان هرگز به دست ما نرسیده است تا بتوانیم با راستی و بی سویه گری درباره شان اندیشه کنیم.

آفرین بر روان فردوسی / آن همایون بهار فرخنده

او نه اوستاد و ما شاگرد / او خداوند بود و ما بنده (انوری)

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ می گوید : پیمان با دستها و کاغذها بسته نمی شود پیمانها را با چشم ها حک می کنند.

استوارترین پیمان ها آنهاییست که با اندیشه مان پذیرفته ایم

پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد / گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان (جافظ)
پیمان برگرفته شده از دو بخشِ (پت + مان) است که میتواند در چِمِ «با اندیشه» یا «با منش»، باشد.

پیمان ها چارچوب هایی هستند از همه ی توتمها و تابوها و آداب و آیینهایی که آدمیان برای پاسبانی از علاقه مندیهای خویش در برابر یکپارچه سازیهای بیرونی، ساختارده اند. پیمانها قراردادهای نانوشته ای هستند که به جای آوردن آنها همنوایی و همبری و دادگری در هاژه را موجب میشود.

پیمان در خُردترین بخش گیتی تا کلان ترین بخش آن کاربرد دارد. چنین قراردادی، میتواند میان آدمی با خویشتن بسته شود، یا در بخشی بزرگتر چون دو کشور یا میان همه ی آدمیان گیتی. نکته ی آشکار این است که برای بسته شدن پیمان، هستیِ کمینه دو تنواره یا بیش از آن بایسته است.

پایگاه پیمان (مِهر) میان دو همسر بیست، میان دو همکار سی، میان دو خویشاوند چهل، میان دو همسایه پنجاه، …، میان دو شاگرد و آموزگار هفتاد، …….، میان پدر و مادر با پسر صد، میان مردم دو کشور هزار، و میان پیروان دین مزدایی ده هزار است.مهر اینچنین پیروز است(مهریشت کرده ی 29م بند 116 و117؛ اوستای جلیل دوستخواه)

برای پاسداری از قراردادهای نوشته شده، نیروی فرادستی چون دولت نیاز است تا قراردادشکن را بر اساس قوانین نوشته شده پادافره دهد. جزای قراردادشکن بر اساس میل هاژمان یا خواسته ی دولت میتواند سخت یا آسان باشد. چنین پادافرهی بر اساس گونه ی بِزِهکاری گوناگون است، همچنین میتوان آن را با پول یا دارایی پرداخت کرد.

در برابر با قراردادهای نوشته، «پیمان» ها بر روح و چشم آدمی حک میشوند. پیمانها در جایی جز روان و وجدان آدمی جای ندارند، از این رو فرد را نخست در برابر «وجدان» خویش مسئول میسازند. در چنین قرارداد نانوشته ای، خویشکاری هر کسی، در پاسبانی از پیمان خویش است.

پادافره «پیمان شکن» از جزای کسی که شکننده ی قرارداد است سنگین تر میباشد، زیرا قراردادها جلوی چشم آدمیان هستند و نمیتوان مستقیم آنها را انکار کرد، پادافره کسی که قراردادها را زیرِ پا میگذارد نیز از کارشکنی او مایه میگیرد نه از اثبات مستقیمِ دروغ وی. اما چون پیمانها همواره میانِ دو تنواره بسته میشوند، چنانچه کسی پیمان شکنی کند، و بِزِه او آشکار شود، داوری بر این خواهد بود که او دروغ گفته است. همه ی آنچه گفتیم بدانجا باز میگردد که قراردادها و پیمانها هر دو، گونه ای «پیوند» هستند. با این تفاوت که بارِ پیوندیِ قرارداد بر روی جزئیات نوشته شده در آن است، در حالی که بارِ پیوندیِ پیمان بر روی خود پیمان است. به گفته ی دیگر، قراردادها آشکارا و بند به بند همه چیز را پوشش داده اند، و اگر کسی از کوچکترین بند آن سرپیچی کند بر اساس همان بند و پادافره برابر با آن که گاهی در خود قرارداد نوشته شده جزا میبیند، اما در پیمانها هرکس از کوچکترین بندِ پیمان سرپیچی کند گویا از همه ی پیمان سرپیچی کرده، چنین کسی چه پیمان کوچک باشد و چه بزرگ، دروغزن و شایسته ی پادافرهی بزرگ دانسته میشود.

به ویژه در اندیشه ی نیک و بد اخلاقی ایرانیان کهن، که «پیمان»، ریشه در مینوی راستی داشت. «پیمان بانی» در اندیشه ی ایرانیان کهن همسان بود با اَشَوَنی یا راست اندیشی، راست گفتاری، راست کرداری. همانگونه «پیمان شکنی» همسان بود با درُوَندی یا بدکرداری و دروغگویی.

در اوستا پیمان شکنی یکی از شاخه های دروغ شمرده شده است و پیمان شکن را با دروغگو در یک رده جایگذاری کرده آن را میترو دروج Mithro-druj (در پهلوی) یا میترو زیا Mithro-zya و گاهی میترو ائوجنگه mithro-aujangha مینامند و هر واژه در چم ناراست و پیمان شکن آمده است.

ارزش پیمان شکن به اندازه ی کفن هم نیست (اُرُد بزرگ)

جوانان ایران بی اندازه به دروغ و ناسپاسی و نیرنگ نفرین گو هستند و هرگز پیمان شکنی از ایشان دیده نمیشود و این ویژگی آنها شوندگر شده است تا یونانیان با شگفتی و ارزشمندی به آنان بنگرند (گزنفون Xenophon)

بر سر تفاوت میان «پیمان و قرارداد»، گفتمانهای فلسفی بسیاری پای گرفته است. ریشه ی فلسفی این گفتارها به مناظره های سقراط نیز کشیده شده است. گلاوکن به وارون سقراط برین باور است که آدمیان قانونها و قراردادها را بنیان مینهند تا آن را پایمال کنند. او چوپانی را نمونه می آورد که همگان او را مردی نیک میدانند. اما او با نادیدنی گشتن، به کوشک پادشاه رفته، با زنش همخوابه میگردد، او را میکشد و جای وی را میگیرد، و از گفتن داستان هوده میگیرد: آدمیان به شوند آن قرارداد میبندند یا قانونگذاری میکنند تا آنها را نقض کنند. نیچه نیز قانونگذاری در دموکراسی ها را از گونه ی قانونهای ساخته شده به دست بردگان میداند.

پیمانها به گونه های گوناگون برگزار میشوند. سبیل گرو گذاشتن یکی از شیوه های برگزاری پیمان است.برای سبیل گرو گذاشتن، پیمان بند، چشم در چشم سوی دیگرِ پیمان تکه ای سبیل خود را به وی میدهد و بدین سان با وی عهد میبندد تا پیمان شکنی نکند.

پیش از آنکه با کسی پیمانی ببندید، دمی درباره ی توانایی خود در اجرای آن بیندیشید و سپس پاسخ گویید (اُرُد بزرگ)

وندیداد فرگِرد چهارم: اهورامزدا میگوید: شمار پیمانهای من شش است:

نخست گفتار پیمان– دوم دست پیمان– سوم گوسفند پیمان– چهارم گاو پیمان– پنجم مردم پیمان– ششم کشتزار پیمان

در میان پارتها رسم است که در زمان بستن پیمان به یکدیگر دست میدهند. آنان بی اندازه به نگاهبانی از پیمانهای خویش علاقمندند (جوزفس Josephus)

در ایران هنگامی که دو تن از دوستان به هم میرسند به یکدیگر دست میدهند و با این کار به یکدیگر نشان میدهند آماده اند تا آنچه شایسته است برای نگاهبانی از پیمان دوستی خویش انجام دهند.

یا آنکه در داستان رستم و تهمینه ی شاهنامه، پس از آن شبِ تیره یِ دیریاز که در دو دلداده در آغوش هم میخوابند، فردا رستم از تهمینه جدا میگردد، اگر تهمینه در اندیشه ی پیمانشکنی به رستم باشد، هیچ قراردادی جلوی او را در این کار نخواهد گرفت، اما مردم دیرین ایران، آماده اند تا بمیرند ولی پیمان شکنی نکنند:

تو را ام کنون گر بخواهی مرا / نبیند جز این مرغ و ماهی مرا

پیوند پاک ، پیوندی ابدی است (اُرُد بزرگ) …..

آدمیانی که پیمانها را پاس میدارند سه دسته هستند:

– فرودستانی که از ترس «پادافرهِ زمینی» پیمان خویش را نگه میدارند

– دیندارانی که از ترس «پادافره آسمانی» پیمان خویش را نگه میدارند

– والاتبارانی که بر سر نگاهبانی از «نام خویش» پیمان بانی میکنند

از آنجا که در اندیشه ی ایرانی، به ویژه در شاهنامه «پیمان بانی» جایگاهی والا دارد. پهلوانان و مردم در شاهنامه، با زنجیره ی قانون به یکدیگر زنجیر نمیشوند، بلکه خویشتن پاسبان نگاهداشت از پیمانها و قانونها هستند. تامس هابز در کتاب لویاتان، پیمانبانی بر سر نامخواهی را ویژگی والاتباران و نه توده فرودست میداند ازین رو در ایران، پیمان بانی را در میان پهلوانان، ویژه تر، می یابیم.

پشتیبانی انجام پیمانها در ایران کهن بر گردن، آیین مهر، و خدای آن «میترا» که با هزار چشم مردم را میپاید که مبادا پیمان شکنی کنند می باشد. آیین مهر که ردپای آن را حتا امروز در آیین زورخانه و سنت سبیل گرو گذاشتن میبینیم، به مردمان می آموزد فراتر از هر اجبار در پیروی از هر قانونی، خود ضامن انجام پیمانهای خویش با دیگران باشند.

فرشته ی مهر از خانه ای که جایگاه پیمان شکنان؛مهر دُروجان؛ است با نفرین روی برگرداند (مهر یشت 5-19)

در ایران برای پیمان شکنان، پادافره سخت گذاشته شده است (امیان Ammian)

در ایران باستان، برای آزمودن راستی در پیمان ، دو گونه آزمون برگزار میشده است، وَرِ گرم و وَرِ سرد.

ور گرم شامل ریختن سرب گداخته بر روی سینه ی بزهکار برای شناسایی گناهکاری یا بیگناهی او است.

همچنین گذشتن از آتش یکی دیگر از ورهای گرم است که نمونه ی آن رادر داستان سیاوش در شاهنامه میبینیم.

سیاوش بر آن کوهِ آتش بتاخت / نشد تنگدل، جنگِ آتش بساخت

یکی دست با دیدگان پر ز خون / که تا او ز آتش کی آید بُرون

چو او را بدیدند برخاست غو / که آمد ز آتش بُرون شاهِ نو

یکی دیگر از تفاوتهای پیمان و قرارداد در شکسته ناشدنی بودن پیمانهاست. در قراردادها اگر یک سوی آن یکی از بندهای قرارداد را زیر پا بگذارد قرارداد شکسته میشود اما در پیمان چنانچه یکی از دو سوی پیمان بسته، آن را بشکند، برای سوی دیگر همچنان بایا است که پیمان بانی کند:

ای سپیتمان! پیمان شکن سراسر کشور را ویران میکند… مبادا که پیمان بشکنی؛ نه آن پیمان که با یک پیمان شکن و دروغزن بسته ای، و نه آن پیمان که با یک اَشَوَن و راست کردار بسته ای؛ چون «پیمان با هر دوی آنان درست است» خواه با درُوَند خواه با اَشَوَن (مهریشت؛ کرده ی یکم بند 2؛ اوستای جلیل دوستخواه)

زمانی یکی از سرکشان با پیمان شکنی بر شاه شوریده و برادر اردشیر را زخمی زده بود، خواهر شاه در اندیشه ی پادافره دادن او برآمد. در این زمان یکی از سرداران ایرانی با نام مگابیزو Megabyzes پادشاه و خواهر شاه را خرسند گردانید تا سرکشی او را پادافره ندهند. زیرا در گذشته با او پیمان بسته شده است و اگرچه این پیمان نامه با یک نفر سرکش و پیمان شکن بسته شده است، اما برای نگاهبانی از جایگاه پیمان از پادافره او باید خودداری کرد (کتزیاس Ctesias تاریخ نگار یونانی)

خانه های هراس انگیز ویران گردد و از انسان تهی ماند، کاشانه هایی که پیمان شکنان و دروغ پرستان و کشندگان پاکدینان در آنها بسر میبرند (مهر یشت 9-38)

در سنگنبشته تاق بستان نزدیک کرمانشاه نگاره ی میترا دیده میشود که در زمان تاجگذاری اردشیر دوم ساسانی (379-380 میلادی) گواهِ آیین است.

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ می گوید : ناراستی ها پیشاپیش رو به مرگ و نیستی اند مگر آنکه ما آنها را در اندیشه و روان خویش زنده نگاه داریم !

بیا تا جهان را به بد نسپریم / به کوشش همه دستِ نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار / همان به که نیکی بود یادگار

جهان سر بسر چون فسانه ست و بس/ نماند بد و نیک بر هیچکس (فردوسی بزرگ)

تاریکی در زندگی ماندگار و ابدی نیست، برسانِ روشنایی (اُرُد بزرگ)

«آری؛ آن دو گوهر مینوی آغازین که با هم در خواب و رویا بودند، پدیدار و آشکار شدند. در اندیشه، گفتار و کردار، یکی «نیک» و دیگری «بد» است. از این دو نیکوکاران هستند که با شیوه ی درست برمیگزینند نه نیکوکاران (یسنا؛هات30 بند 3)»

این دو گوهرِ همزاد در بیکنشی و رویا با یکدیگر در سرشت آدمی به سر میبرند. روش و منش انسان میتواند یکی از آن دو را از بیکنشی و رویا مانندی به کنشگری فراخواند. انسان با آزادگزینی میتواند با داوری خویش یکی از آن دو را بگزیند و بپروراند. هر کدام که گزیده شدند، از بیکنشی به کنشگری درآمده و آنچه درون خود دارند را نمایان میسازند.

گوهر نیکی از بیکنشی به هستی درمیآید و گزیننده ی خویش و جهان پیرامون وی را به هستومندی میرساند.

گوهر بدی از بیکنشی به نیستی در میآید و گزیننده ی خویش و جهان پیرامون وی را به نیستی میکشاند.

بن گیتی و همه ی آنچه میبینیم از «هستی» مایه گرفته است. در این میان «نیستی» نیست. زیرا «نیستی» هیچگاه نمیتواند به «هست» درآید. از این رو ما نیستی را هرگز نمیتوانیم ببینیم. اگر هم گاهی واژه ی «نیست» بر زبانمان سراییده میشود، گویای کمبود «هستی» در گوشه ای پیرامون ماست؛ نه اینکه نیستی را به چشم دیده ایم، به گوش شنیده ایم یا با پوست سَهیسته ایم. شاید بهتر باشد «نیستی» را یکبار برای همیشه به فراموشی بسپاریم. آیا بهتر نیست؟

اما اگر «نیست» نیست، چرا آنچه در گیتی روی میدهد، هماره همِستار با آنچه گفتیم است؟ جنگ ها و ویرانیها، هستی ها را فرو می بلعند و نیستی ها را به ارمغان می آورند. آدمیان همواره مینالند که هستی ایشان نیست شده. فرزانگان و اندیشمندان نیز از شوندِ ناگهانیِ نیستیِ زمین سخن میگویند.

پرسش در این است که «نیستی» چگونه مینه ی مرگ آورخود را بر «هستی» چیره میسازد و زندگی را به نازندگی، آبادی را به ویرانی دگرگون میکند؟

پاسخ را میتوانیم از دل اسطوره های سرزمین خویش بدست آوریم.

ایرانیان زُروانگرا بر این باور بودند که اهریمن زاده ی شک زروان (زمان بیکران) در پدید آوردن اهورامزدا است. در زندگی آدمیزادگان نیز چنین شکی میتواند نیستی آور باشد.

تا زمانی که انسان بر این باور باشد که «راه در جهان یکیست است و آن راه راستیست»، آدمی بیراهه ها و کوتاهه راه ها را به ناراستان فرومیهلد و خود مگر در راه «هستی» نمیپوید.

پندار و دیدمان [باید] بر روشنایی باشد و راستی، بدینگونه راه های آینده، روشن است و هموار (اُرُد بزرگ)

چرا که، تنها مبارزه با ناراستیها به ما ارزش داده و همزیستی با تباهی، سرافکندگی در پی دارد (اُرُد بزرگ)

اما آنگاه که آدمی بر یگانگی راه راستی شک بَرَد و میانبُرِ ناراستی را برگزیند، ناراستی و کژی بر ابزارِ هستومندِ تنِ او فرمانروا میگردد و آن بزرگترین نیرنگِ اهریمن کنشگر میشود. و نیرنگی که از آستین بدی به در آمده برای او پیروزی آفرین میشود.

آن بزرگترین نیرنگ و پیام اهریمن این است: «»هستی» را تنها با «هستی» میتوان از میان بُرد»

هستی یک چیز عبارت است از رایومندی و نظم میان خردیزه های گوناگون آن چیز در رسیدن به هدفی که برای آن ساخته شده است. حال اگر با کمک ابزاری، نظم میان خردیزه های هماهنگ را از میان ببریم، «هستی» را به «نیستی» دگرگون کرده ایم. نمونه ی چنین کاری، ویژگیِ «ویرانگری» است.

آن که راستی نپوید، گرفتار آمیزش با اهرمن است، فرزند این آمیزش فتنه است و شورش (اُرُد بزرگ)

اهریمن آفریدگار نیست، اگر چیزی باشد ویران کننده است.

برای نابود کردن «هستی» ها، بایسته است ویرانگری از اندیشه به کردار درآید. برای انجام چنین کنشی، اهریمن به یکی از فرزند زادگانش با نام دیو خشم (اَئِشمَ در اوستا) دستور میدهد که در اندیشه ی آدمیان فرو رود تا بدین ابزار بتوانند هستی را ویران سازند.

آدمی که خشم را در درون خود کنشگر سازد، به جای آنکه شکیبایی کند تا شکفته شود، با نشکیفتگی، شکوفه های نشکفته ی عمر خویش را میچیند. میوه ی چنین کنشی بی میوگی خواهد بود.

در آن گاه و دوره که خشم بر گیتی چیره میگردد، به فرمان اهریمن، سپاهی از «هست پیکرانِ نیست اندیشه» بر هستیوریِ آبادبومها می یورشند:

از این مارخوار اهرمن چهرگان / ز دانایی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد / همی داد خواهند گیتی به باد

از این زاغساران بی آب و رنگ / نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

بدین تخت شاهی نهادست روی / شکم گرسنه مرد دیهیم جوی

انوشیروان دیده بُد این به خواب / کزین تخت بپراکند رنگ و آب

چنان دید کز تازیان صد هزار / هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی به اروند رود / نماندی بر این بوم و بر تار و پود

هم آتش بِمُردی به آتشکده / شدی نور نوروز و جشن سَده

ز ایران و بابِل ز کشت و دِرود / به چرخ زحل بر شدی تیره دود

به هر کشوری در ستمکاره ای / پدید آید و زشت پتیاره ای

نشانِ شب تیره آید پدید / ز ما بخت فرخ بخواهد پرید

«از این دو گوهر مینوی، گمراهان شیوه ی درست را برنگزیدند. زیرا هنگام اندیشه و گفتگو و پرسش و پاسخ، دورویی و فریب بر ایشان چیره شد، چنانچه بدترین منش را برگزیدند، به همین روی با خشم همراه شدند که جهانِ هستی را به تباهی میکشانَد (یسنا؛ هات 30 بند 6)»

«در آن هنگام یازده هزار و یکصد گونه دیوان ژولیده موی از تخمه خشم به ایران یورش میکنند. آنان از سوی خراسان خواهند آمد و این سرزمین را ویران خواهند ساخت و روستاها و شهرها، دودمانی خواهند شد و از آن دودمان نیز جز استخوانی برجای نخواهد ماند. در آن هنگام دوستی از میان خواهد رفت و از هر هزار کس، یک کس به دین زرتشت خواهد گروید. در آن هنگام پادشاهی به بندگان انیران رسد. چون خیونان، ترک، اتوروتوپیذ، اودرک، کوهیاران، چینیان و کابلیان و سغدیان و ارومیان و خیونان سپید سرخ پوش. (زند وهومن یسن؛ درِ چهارم)»

ناراستی ها و کمانگی ها همگنان بدی و تاریکی اند و همگی از تخمه ی اهریمن. (ز کژی نه سر بود پیدا نه بن)

ازین رو ناگزیرانه روی به سوی نیستی و مرگ دارند. کژی ها درچرخه ای ناخودآگاه، بِدان چیز دچار گشته که از آن برآمده اند. نیستی، نیستی میزاید و ناراستی، ناراستی و هر دو مرگ را درود میفرستند. اما آنگاه که اندیشه ی بد در کالبد هستیوران رخنه کند، با جایگیری خود در میان اندیشه و روان آدمیزادگان، خویش را زنده نگاه می دارد و نو به نو نیستی میزاید.

و با این ترفند، مرگی را که خویشتنِ نیستیورِ وی دچارِ آن بوده، به هستیوریِ پیرامونش فرامیفکند. در آن هنگامست که جداسریِ نیک و بد، هستی و نیستی، زندگی و نازندگی، راسنی و ناراستی، از میان میرود.

در این زمان آموزگارانِ بِدروغ، آموزشهای نیستی آور خود را درُوَندانه میگسترانند. زیرا کسی را یارای آن نیست، در گفتار اینان بدی را از نیکی گزارش و جداسری نهد.

«از پیامبران دروغین دوری گزینید. آنان در پوستین گوسفندان نزد شما می آیند، اما گرگان درنده ای هستند. آنها را از میوه هایشان خواهید شناخت. آیا انگور را از بوته ی خار، و انجیر را از علف هرز میچینند؟ به همین سان هر درخت نیکو میوه ی نیکو میدهد، اما درخت بد، میوه ی بد. انجیل متی 7: 15-27»

آدمیزاده میتواند، نیستی را به نیستی بسپارد. او میتواند ناراستی را رهسپار نیستی و مرگ کند

آنگاه یک بار برای همیشه او را بدرود میگوید و چنین میهمان ناخجسته ای را از روان و تن و اندیشه ی خویش به بیرون می افکند.

باید دست به کار شد.

کینه ها، که بدی و نفرین را در چهره ی «محبت» (چیزی در روبرو، مهر آریایی و در پشت، کینه ی یهودی)

می آرایند. چنین پیچیده های زاینده ی نفرت را باید به دور افکند.

انتقام ها، قناعت ها، غیرت ها، تعصبات و هرآنچه با مهر پارسی میانه ای ندارد را باید به دور اوژنید

(چنین واژگانی در پارسی حتا همتا و هم معنا ندارند، و اگر دارند فلسفه ی اندیشه شان ز بیخ و بن با این تازی مفاهیم دگرگونه است)

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com

ارد بزرگ میگوید: مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند، آنان دگرگونی و بهروزی زندگی خویش را خواستارند

برای اندازه گیری چندی(کمیت) و چونیِ(کیفیت) هر چیز، ابزار ویژه ای بایسته است.

برای اندازه گیریِ «چندی» ها دو گونه ابزار شناخت داریم. ابزارهای چندیِ پیوسته و چندیِ گسسته

ابزارهای چندیِ پیوسته، آماره (رقم) ها را با خردیزه (اعشار)، پیوسته وار به سنجشگر خود نشان میدهد.

ابزارهای چندیِ گسسته، آماره ها را گسسته وار بی خردیزه نمایش میدهد. چون 1 – 2 – 3 – 4 – 5

برای اندازه گیری «چونی» ها از صفت های کیفی بهره برداری میشود همچون نشان دادن چونیِ چیزها با نشانه ی: خوب – میانه – بد؛

فرمانروایان فرهمند تا پیش از آنکه به دام دیوانسالاری بیفتند، سخت در پی خرسندگردانی مردم خویشند.

به فرمان یزدانِ پیروزگر / به داد و دهش تنگ بستم کمر

چراکه فره ی آنها از میزان خرسندی زیردستانشان سرچشمه میگیرد. در این وینه، آنان با دید «چونی» نگر، افزایش میزان بهروزی مردم خویش، یا کم و کاستی آن را میسنجند. چنین سنجشی برآیند سالها نیک کرداری یا بدکنشی را آشکار میسازد.

با پیشرفت و فرگشتگی زیست کدیوری و ابزار آن، هاژمان و در پی آن شهریاری، نیازمند میشود تا پای دیوانسالاری را به زندگی روزمره ی باشندگان سرزمین خویش باز کند. دیوانسالاری یک بایستگی است و راهیست برگشت ناپذیر. دیوانسالاری ابزاریست برای دگردیسی «کار گروهی» به «کار هاژمانیِ» رایشمند و عقلانی. زیرا نیاز است تا همه ی تخشاییهای گروهی، در راستای هدفهای دیوانی به کار بیفتد.

یکی از خویشکاری اداریِ دیوانیان، دادن گزارشهای روزمره به بالادستان و برخوردِ آماری آنها با واقعیت های روزمره است. دیوانیان بلند پایه با گردآوری و چکیده برداری از چنین گزارشهای روزمره ای، با پردازش آنها میتوانند راهگشای بسیاری از گره های دولت شوند.

در پیشرفته ترین لایه های مدیریتی نوین جهان، چنین زنجیره ای اساس مند است (همچون سامانه های مدیریتیMIS TPS DSS KWS و ..). در زنجیره سنتی دیوانسالاری در ایران، بلندترین پایگاه مدیریتی دیوانی در دستان وزیر بزرگ یا رایزن شاه است. مینه ی «رازهای اداری» از نوآوریهای ویژه ی دیوانسالاریست. و نگاهبانی دیوانسالاری از هیچ چیز به اندازه ی نگاهبانی از پنهانکاری، پایورزانه نیست. نمونه ی چنین نگرایی در نگاهبانی از رازهای دیوانی را در دستگاه دیوانی داریوش هخامنشی و شاهان پس از وی میبینیم. همچنین دیوانسالاران در شاهنشاهی ساسانی دبیره ای ویژه ی خود داشتند که تنها دیوانیان میتوانستند آن را بخوانند، یا با آن بنویسند.

آمارها، ابزارهایی دانشیک، برای دانشوران و خرده بینان هستند. دانشمندان، به شوند ویژه مندی(تخصص)شان نیاز دارند تا با مغز خویش به بررسیدن داده های پیوسته یا گسسته بپردازند و افزایش یا کاهش آنها را بسنجند. آنها آمارها را به نمودارها میکشند و درباره ی فراز و فرود آن روزها و سالها میپژوهند.

به کمک چنین ابزاریست که دانشمندان میتوانند اساسمندی یا بی اساسی دیدمانهای خود را محک بزنند.

اما مردم با آمارها هرگز سر و کار ندارند، گاهی حتا بدانها علاقه ای نیز ندارند، چراکه آنها با پوست و گوشت و استخوان خود می اندیشند نه تنها با مغز سر. . پویایی و گردش هاژه بر روی دوش آنها سنگینی میکند. آنها دگرگونیها را با همه ی هستی خویش درک میکنند، چراکه در رده نخست تلاشندگی در هاژه، با خود واقعیت ها سر و کار دارند، نه با گزیده ای از نشانه های به نمودار درآمده ی آن. از دیدگاه آنان دگرگونیها، «چندی» های بزرگی هستند که از سویی به سوی دیگر جابجا میشوند. در این میان برای چرتکه زدنهای خرده نگرانه جایی نمیماند. ازین رو آنها

علاقه مندند تا دگرگونیها را با گزاره های آسانترِ خوب است؛ یا بد است به گفتار درآورند.

شوند دیگر بیعلاقگی مردم به گزارش های روزانه یا آمارها، این است که سَهِش(حس)های آدمی تنها توانایی فهمیدن دگرگونیهای بزرگ را دارد و از فهمیدن دگرگونیهای کوچک و پیوسته ناتوان است. حتا دانشمندانِ ویژه مند نیز تنها با کمک ابزارهای شناخت، میتوانند دگرگونیهای کوچک را بنگارند. زیرا سَهِشهای آدمی متغیرهای گسسته یا بهتر بگوییم وجه تفاوتها را بهتر میفهمد. او تفاوت روز و شب را از آن رو میداند، که «روشنایی» در یکی هست و در دیگری نیست. چنین انسانی بهروزی زندگانی خویش را با گزاره ی «خوب است»، «بد است» یا «میانه است» میسنجد.

او بسته به میزان بهروزی زندگانی خویش،فرمانروایش را اینگونه به دیده می آورد: فرمانروایمان فرهمند است/نیست

برای نمونه در اساطیر ایران، در اندیشه ی مردم، پادشاهان تنها با کارهای نمایانشان چهره پردازی میشوند:

فریدون فرخ – تهمورث دیوبند – ضحاک ماردوش – نوذر بی دادگر – انوشیروان دادگر و …….

و هرگز گفته نشده ضحاک به شوند خرده نیکیهایی که در روز و ماه و سالِ فلان کرده، مردی دادگر است یا به وارون. چهره پردازی فرمانروا در اندیشه ی مردم، برآیند سالها رویه ی او در زمینه بهروزی یا بدکنشی است.

و اما در فرآیند آمیزش دیوانسالاری با شاهنشاهی فرهمندِ سر تا پا اختیار ویژه، یکی از آن دو باید جایگاه «نخست زادگی» خویش را به دیگری واگذارد. این فرآیند در کشورهایی که فرمانروایی خودکامه دارند نسبت به کشورهایی که سامانه ی پادشاهی مشروطه دارند، دگرگونه روی میدهد.

در سامانه ی پادشاهی مشروطه، اگر پادشاه با بزرگان کشور (که از جایگاه مهمی در تصمیم گیری برخوردارند) دیدگاهی یکسان داشته باشد، میتواند بیش از یک خودکامه بر انجام کارهای کشوری تاثیر بگذارد. او از راه انتقاد آشکار یا دست کم تا اندازه ای آشکار، میتواند اختیاراتِ ویژه مندان دیوانی را پایِش یا کرانمند سازد.

گاهی پیش می آید که فرمانروا (بی گمان یک خودکامه) از دگرگون ساختن زندگی زیردستانش ناتوان است. چنین خودکامه ای در برابر داده ها و آگاهیهای برتر ویژه مندان دیوانسالاری ناتوان است. به گفته ی دیگر او از هر رهبر سیاسی دیگری ناتوانتر است، زیرا برای همه ی داده های خود وابسته به دیوانسالاری خواهد بود. فره او کاستی دارد. چنین شاهی برای پوشاندن کاستیهای فرهمندی خویش در سکانداری کشتی بهروزی آدمیان، دست به دامان دیوانسالاران میشود یا چه بهتر است بگوییم ابزار دست آنها میشود، دیوانسالاران نیز برای وی آمارهای ریز و درشت آماده میکنند تا او بتواند با پشت گرمی به آنها، در برابر اندیشه ی پرسشگر مردم، از کارایی و فرهمندی خویش نگاهبانی کند. فرمانروای نافرهمندی چون او، با درگیر کردن ذهن مردم در ریز و درشت سیاهه ی کارهای دولت، و با دادن گزارشهای روزمره ی گواهی دهنده ی پیشرفت هر روزه، میکوشد کاستی فره خود را با فریب زیردستان بپوشاند. اما مردم در پی گزارشهای روزمره ی او نیستند. خواست مردم از فرمانروایشان، بهروزی در زندگانی خویش است.

از دیدی دیگر، کشوری که فرمانروای آن به جای پذیرش کاستیها و نوساختاری، دست به کیبِش(تحریف) داده ها و واقعیتها بزند، هرگز نمیبالد. آشکارست که سرچشمه های زایایی و بالندگی، با گفتارهای دور از واقعیت، خروشان نمیشوند. ساختارهای چنین کشوری به جای بالندگی باد میکنند و در پایان در خود فرو می رُمبَند.

از این رو، وقتی دیوانسالاران از نزدیکان فرمانروایان شدند دیگر امیدی به رشد کشور نیست (ارد بزرگ)

یکی از هوشمندیهای فرهنگ ایران در این است که میزان کارایی و فرهمندی فرمانروا بسته به میزان روشنایی فره وی از تافتن [همی تافت زو فر شاهنشهی] تا کاستن [همی کاست آن فر گیتی فروز] فرو میرود. در اندیشه ی ایرانی، گستره ی «روشنایی تا تاریکی» با گستره ی «نیکی تا بدی» همپوشانی دارد. به همین شوند، فرمانروا هر اندازه در کشورداری کوشاتر باشد، از دید مردم، روشن فره تر خواهد بود و هر اندازه بدکنش تر باشد تاریک فره تر خواهد گشت. چنین نشانه(شاخص) ای، با پیوند زدن اندیشه ی مردم با مینه های بدیهی (نیکی و روشنایی یا بدی و تاریکی) از اوفتادن اندیشه در چاه آمارهای دیوانی بی معنا (داده هایی بی هیچ معنی روشن و نیک یا تاریک و بد) جلوگیری میکند.

از آنجا که فرهمندی فرمانروا بستگی نزدیکی با بهروزی زیردستان دارد، فرمانروایی که برای زیردستان بهروزی به ارمغان نیاورد، فره اش کاسته میشود چنین کسی را از دیدگاه فرهنگ ایرانی، میبایست «فرمانروای بد» نام نهاد. به گفته دیگر، در ذهن مردمانی که در اندیشه شان نیکی به روشنایی و بدی به تاریکی مانند است، نیازی نیست برای بهروزی یا بدروزی آدمیان، آمار آورد، چراکه هر کس میتواند به تنهایی با سنجیدن میزان بهروزی خویش و مانند کردن آن به نیکی و سپس روشنایی با همه ی هستی خویش، به همان آشکاری و بی پردگی که روشنایی را میفهمد، میزان کارایی فرمانروای فرای خویش را نیز بفهمد. از این رو «فره» را میتوان چون جنگ افزاری در برابر «فرمانروایی آمیخته با دروغ دیوانی» به کار برد. چرا که «فره» آمار و ارقام نمیشناسد؛ او را تنها با بهروزی مردمان سر و کار است.

در اسطوره نیز شاید بتوانیم خودکامه ای گرفتار در چنگال دیوسالاری و دیوانسالاری را بیابیم. کسی که میکوشد تاریکی فره ی خویش را با دروغ نوشتار دیوانی پالایش دهد

ضحاک ماردوش پس از سالها بیدادگری هنگامی که زمزمه ی سرنگونی خویش را میشنود تلاش میکند تا با نوشتن گواهینامه ای به دست بزرگان، فره اش را در اندیشه ی مردم روشنایی بخشد.

یکی محضر اکنون بباید نوشت / که «جز تخم نیکی سپهبد نَکِشت

نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی»

و همگان ناچار از ترس وی به پذیرش آن تن در میدهند:

ز بیم سپهبد همه راستان / بدان کار گشتند همداستان

در آن محضرِ اژدها ناگزیر / گواهی نوشتند برنا و پیر

اما کاوه با کمک ابزار فرهنگ ایرانی به روشنی در می یابد که ضحاک هرگز گامی در بهروزی آدمیان برنداشته و این گواهینامه چیزی مگر فریب نیست و هرگز با واقعیت همپوشانی نمیکند. ازین رو:

خروشید و برجست لرزان ز جای / بدرید و بسپرد محضر به پای

اما به وارون آنچه گفته شد، در فرهنگ ایران، شاهانی با فرهمندی ناب، چنانچه کارهای بزرگی نیز کرده باشند، میکوشند تا با بازگو نکردن آن، همگان را بر خود بدگمان نسازند.

«داریوش شاه گوید: به خواست اهورامزدا و خودم بسیار [چیزهای] دیگر کرده شد [که] آن در این نبشته، نوشته نشده است. به آن جهت نوشته نشد، مبادا آنکس که از این پس نوشته را بخواند آنچه به دست من کرده شد، در دیده ی او بسیار آید [و] این او را باور نیاید، دروغ بپندارد (بند 8 از ستون 4 سنگنبشته ی داریوش در بیستون)»